7‌ : صبح روز بعد در خانه ی برینزی

482 107 37
                                    


با احساس یه درد شدید توی سرش چشماشو باز میکنه. تمام اتفاقاتی که شب قبل براش افتاده بود رو به خاطرش میاره و تصمیم میگیره دوباره چشماشو ببنده تا بهشون فک نکنه.

واسه ۱۵ دقیقه همونطور دراز میکشه که یادش میاد توی خونه ی خودشون نیست پس اینبار چشماشو باز میکنه و بعد بلند میشه و میشینه.

ملافه ها رو از روی خودش کنار میزنه تا یکم فضا برا نفس کشیدن پیدا کنه. میتونه صدای دو تا دختر رو از اتاق بغلی تشخیص بده که در حال حرف زدنن.

همه چی حالا مثل قطعه هایی از یه فیلم از روبروی نگاهش رد میشن؛ اینکه چطور کم مونده بود بهش تجاوز شه و خودش نتونسته بود کاری کنه؛ اینکه اصلن ارزششو داشت که اونطوری از خونه بزنه بیرون؟؛ و اینکه یه زوج شیرین نجاتش دادن.

اوه آره حالا دیگه همه چی براش روشن شده. یه دختر به اسم بروک بود که مثل یه سوپروومَن نوا رو نجات داد. و دوست دخترش.... همم اسم دوست دخترش چی بود؟؟ کالینز؟؟..لیزی... آها لینزی آره خودشه. یادش میاد که قبل از اینکه از شدت خستگی بیهوش شه تنها تونسته بود اسم اون دختر ها رو بفهمه.

زوج برینزی نجاتش داده بودن.

با فکر کردن به اون دو تا دختر یه لبخند کوچیک روی لباش میاد. همینطور داشت فکر میکرد که متوجه میشه صداهایی که تا چند لحظه قبل از اتاق بغلی میومدن حالا دارن بهش نزدیک میشن.

درِ اتاقی که نوا توش خوابیده بود باز میشه و دو تا دختر تو بغل هم وارد میشن. مشخصه که اول اصلن متوجه نوا نشدن و سرشون خیلی با کار خودشون شلوغه اما بالاخره بروک متوجه نوا میشه و آروم از بغل دوست دخترش بیرون میاد.

" هی پسر... ندیدمت. امروز حالت چطوره؟"
بروک میگه و یه قدم به تخت نزدیک میشه. نوا بدون اینکه خودش بفهمه کمی توی تخت جابجا میشه و خودشو عقب میکشه.

بروک با یه اخم روی صورتش نگاهش میکنه و میخاد کاری بکنه که لینزی آروم به بازوش میزنه که ینی 'این با من!'.

میره و آروم پیش پسر میشینه. نوا از حس پایین رفتن گوشه ی تخت سرشو ،که به خاطر عکس العملش به بروک پایین انداخته بود، بالا میاره تا به صورت همدرد لینزی نگاه کنه.

" ببین نوا... من میدونم تو الان حالت خوب نیست...طبیعیه اما من و برو میخایم کمکت کنیم فقط باید بزاری..." نوا از حرفای لینزی تعجب میکنه.

آخه چرا باید بخوان به نوا کمک کنن؟؟ شاید به خاطر اینه که اونا لزبینن و اینجور آدمایی همیشه هوای بقیه رو دارن.

حالا نوبت بروک بود که بیاد و روی تخت اونطرف نوا بشینه و دستِ سرد نوا رو تو دستای گرمتر خودش بگیره. نوا خواست عقب بکشه اما خودش خوب میدونست نیاز داره دستایی دستاش رو بگیرن....

Waves [LGBT]Where stories live. Discover now