5 : پدر مست با حرفهای آگاهانه

551 114 32
                                    

وقتی به چند تا پله ی آخر میرسه، سرشو خم میکنه تا بتونه بهتر پذیرایی رو ببینه.
اما توی اون لحظه تنها چیزی که نظرشو جلب میکنه، خورده شیشه هایی هستن که روی زمین ریخته شدن. این که نمیتونه از اونجا پدرشو ببینه، مصمم ترش میکنه تا جلوتر بره و ببینه چه خبره. اما در عین حال بیشتر هم میترسونتش.

هرطور شده به پذیرایی میرسه. با صحنه ای که روبروش میبینه، قلبش کمی فشرده میشه و دوباره همه ی حسای بدش سراغش میان اما نقاب بیخیالیش رو روی صورتش میکشه و به سمت پدرش میره.
پدرش روی کاناپه نشسته و یه بطری بزرگ وودکا دستشه. نوا آروم دستاشو به سمت دستای بزرگتر پدرش میبره و وقتی سردی غیرعادی دستای پدرشو تو دستاش حس میکنه ،که لرزشی رو به تمام بدنش انتقال میده، دستشو کمی عقب میکشه اما دست پدرشو ول نمیکنه.
بعد از چند لحظه ای که توی سکوت سپری میشه نوا بالاخره صدای گریه ی آروم پدرشو میشنوه کمی نگران میشه اما بعد فک میکنه حتما به خاطر نوشیدنی هاییه که داشته.

بطری رو از دست پدرش بیرون میکشه و آروم خودشو توی بغل مرد بزرگتر جا میکنه. اونا هردوشون میدونن توی این لحظه چقد به این حس احتیاج دارن. حرفی بین پدر و پسر رد و بدل نمیشه و فقط صدای شکننده ی هق هق های پدر توی خونه ی بزرگ طنین انداز شده.

بعد از چند لحظه که توی آرامش سپری میشه پدرش به حرف میاد:
_ نوا من متاسفم پسرم.
_ هی پدر اینطوری حرف نزن. نوا میتونست حس کنه که توی چشمای خودشم داره کم کم اشک جمع میشه.

_ جدی میگم نوا تو پیش مادرت خیلی سختی کشیدی من نباید میذاشتم تو بری تنها گذاشتنت با اون هرزه یکی از بزرگترین اشتباهای زندگیم بود حالا هم اون پسر کوچولوی بیچاره داره زجر میکشه.

با اشاره کردن پدرش به نینو، نوا دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه و اشکی از چشمش به پایین سر میخوره. اون فقط نمیتونه دور بودن از نینو رو تحمل کنه. وقتی دیگه براش خانواده ای نمونده بود، این شانسو داشت که یه برادر داشته باشه و دلشو خوش کنه به خونواده ای که دونفره با هم ساختن.

_ هی پسرم نوا به من نگاه کن.
نوا تازه با دست پدرش که چونشو میگیره و بالا میاره یادش میاد که پیش پدرشه.
_ نوا، من پدر خوبی نبودم. تو لیاقت بهتر از اینا رو داشتی. تو لیاقتت بیشتر از من و مادرت بود....
پدرش دوباره غرورشو جلوی پسرش زیر پا میذاره و به گریه میفته و اینبار نواست که صورت پدرشو میگیره و کاری میکنه بهش نگاه کنه:

_ پدر... شاید تو درست میگی شاید من لیاقتم بیشتر از اینا بوده اما پدر تو داری سعی میکنی همه چیزو درست کنی و منم اینو میفهمم.. باور...
_ نه نوا نمیتونم باور کنم پدرش حرفشو قطع میکنه.

_ نمیتونم باور کنم که تو انقدر خوش قلب باشی که منو ببخشی انقدر خوش قلب باشی که حتی اون زن هم ببخشی انقد خوش قلب باشی که برادر حروم زا....

Waves [LGBT]Where stories live. Discover now