6 : به موقع بودن برینزی

563 102 32
                                    

Song---> Hotter Than Hell, Dua lipa 😍

دستشو با تندی از دست پدرش بیرون میکشه و راهی ناکجا آباد میشه....

تقریباً یه ساعتی شده بود که داشت راه میرفت، فک نمیکرد انقدر طول بکشه، فک میکرد زود یه جایی رو پیدا میکنه که درش به روی پسر بازه و یه تخت گرم و نرم منتظرشه اما مطمئناً اون وقت شب اشتباه کرده بود.

همه جا تاریکه. حتا چراغهای توی خیابونم تک و توک روشنن. پسر برای یه لحظه به بیرون زدنش از خونه فکر میکنه و با خودش فک میکنه ک شاید بهترین کارو انجام نداده باشه اما با به یاد آوردن دلیل منطقی که برای این کارش داشت، به راهش ادامه میده و خیال خودشو راحت میکنه.

همینطور راه میره که چند تا صدا میشنوه. نمیدونه اگه بیشتر باشن اما نوا میتونه صدای ۳ تا پسر رو به وضوخ تشخیص بده. گوشیشو از جیبش درمیاره ک ببینه این وقت شب غیر از خودش کی توی همچین محله ای خواب نیست؟؟ مادر و پدر همه که مثل مال نوا نمیشن!

وقتی صفحه ی گوشیش رو روشن میکنه میبینه که کلی میس کال و مسیج از گِیل -Gale، بهترین دوستش- داره حدس میزد که پدرش اول به گِیل خبر رفتن نوا رو بده واسه همین زیاد تعجب نمیکنه.

توی مسیجاش میره و اونارو میخونه:
" هی پسر کجا گذاشتی رفتی؟!"
" پدرت نگرانته برگرد خونه نوا"
" نوا تلفن لعنتیتو جواب بده دیگه!"
" نمیتونی توی اون وضعیت تنهاش بزاری"
" لاقل بگو کجایی خودم بیام برت دارم"

نوا همشونو میخونه و تو دلش با خودش فک میکنه چقد خوبه آدم کسی مثل گِیل اطرافش داشته باشه. اون ترجیح میده هیچ وقت اهمیت نده اما میدونه دوستش فقط نگرانشه پس فقط با یه " مشکلی نیس؛ من خوبم . بهش بگو نگران نباشه" جوابشو میده.

از حس گرمای چند تا نگاه سنگین روش سرش رو از گوشیش بلند میکنه تا با ۳ تا پسر روبرو شه که هرکدوم با پوزخندی بهش نگاه میکنن.

تازه یادش میاره که بعد از اینکه گوشیشو درآورد جلوی کوچه ای که ازش صدا میومد، ایستاده بوده و با موبایلش مشغول شده. سریع سعی میکنه گوشیشو توی جیب شلوارش فرو کنه اما موفق نمیشه و گوشی از دستش میوفته؛ حالا نور صفحه ی روشن موبایل نوا بود که کوچه ی تاریک رو کمی روشن کرده بود. و با فهمیدن بی عرضگیش توی حتا همچون کار کوچیکی؛ ناخودآگاه یه قدم به عقب برمیداره.

احساس میکنه تمام قلبش توی دهنش میاد وقتی پسری که معلوم بود سردسته ی اون یکیاس متقابلاً یه قدم به سمت نوا برمیداره؛ با پوزخندی که به نظر نمیومد حالا حالا ها از صورتش حذف شه.

بعد از چند لحظه که نوا با خودش کلنجار میره ک بهتره چیکار کنه، تصمیم میگیره نزاره ترسش بهش غلبه کنه بنابرین قدمی به جلو برمیداره، از سمت چپ پسر دور میزنه تا بتونه آیفونشو از رو زمین برداره اما با حس دردی که هرچند کم اما غیرمنتظره توی شکمش حس میکنه؛ روی دوتا زانوهاش میفته.

Waves [LGBT]Where stories live. Discover now