"فکر کنم، فکر کنم-" مریلین گلوش رو گرفت، "دارم - آخ فکر کنم میخوام رنگین کمون بالا بیارم!"

اون گفت و لارا خندید. بعد دوتایی تا تونستن لیام و زین رو مسخره کردن. وقتی پرستار اومد داخل اتاق، نایل خودشو زد به مصدومی و همه صورتای نگرانشونو به خودشون گرفتن. مریلین یه لبخند خسته زد و پرستار که دید صدای هرهر کرکر از اینجا نبوده، مریلین رو چک کرد و گفت میتونه بره، بعد یه نگاه دیگه به آدمای نگران تو اتاق انداخت و رفت. همین که رفت همه آه کشیدن

"گفتی میتونی راه بری یا باید هیکل کوچولوی دراز قلدرتو من بردارم؟"

***

"آه ممنون زین! تو همسر خوبی میشی!"

مریلین با نیش باز گفت و کاسه ی سریال رو از زین گرفت. صبح شده بود. مریلین زیاد جراحت نداشت. یه کم پیشونیش و دست و رونش صدمه دیده بود که اونا هم داشتن خوب میشدن. اومده بود خونه ی زین- با لیام البته. زین مثل پروانه دورش میپلکید. خبری از خانواده ی اون پیرمرد نبود. با اینکه مریلین جونشو گذاشت کف دستش تا یه غریبه رو نجات بده، با این حال اونا حتی یه تشکر هم نکردن. البته...میدونین، مریلین هیچ نمیخواست اونا ازش تشکر کنن، کسی مجبورش نکرده بود بره یه پیرمرد رو نجات بده، ولی اون یه جورایی میخواست بدونه پیرمرده حالش چطوره.

البته که خوب بود

زنگ در زده شد و وقتی زین بازش کرد دو تا لبخند بزرگ دید

هری و لویی

اونا همدیگه رو یکی یکی بغل کردن و زین بهشون گفت بیان داخل. ساعت هشت صبح بود و لویی هنوزم خمیازه میکشید. هری یه ظرف در بسته تو دستش داشت

"آخه مری کوچولو-"

"لعنتی! هری منو مری صدا نکن!"

"باشه، لیلین کوچولوی من، چرا؟ مگه آتشنشان نبود که بره یه پا دم گور رو نجات بده؟ چرا باید همیشه کله شقی کنی؟ میدونی چقدر ترسیدیم؟"

"ما تازه صبح فهمیدیم. جما بهمون گفت، اومد اینا رو داد رفت، گفت باید وسایلشو جمع کنه، بعدا میاد میبینتت"

لویی اضافه کرد. هری سرشو تکون داد. ظرف رو روی میز گذاشت

"اینا رو جما برات درست کرده. از ساعت پنج صبح بیداره تا اینا رو آماده کنه. راستش، اونا دارن برمیگردن به شهر پسره، برای همینه که میخواست وسایلشو جمع کنه"

هری گفت. لبخند زد. خوشحال بود. بالاخره خواهرش آینده ش رو پیدا کرده بود. ولی آینده ی جما انگار رابطه ی خوبی با هری نداشت

"هری، اون پسره اسم داره-"

"میدونم ایش!" هری چشماشو تو حدقه چرخوند. در ظرف رو برداشت و کوکی های چاکلت چیپی رو آشکار کرد. "بخور ببین خوشت میاد!"

چشمای مریلین برق زد و سریال و شیر تو دهنش رو زود قورت داد. یکیش رو برداشت و به زین داد، بعد یکی به لویی، یکی به هری و آخرکار خودش یکی برداشت. یه گاز زد و با دهن بسته لبخند زد. بعد اون کوکی رو زد به شیر سریالش و دوباره خوردش

"این دیگه چه کار احمقانه ای بود؟"

لویی با لحن "ایح" گفت و با دستش زد به شونه ی مریلین که خندید و کارش رو دوباره تکرار کرد

"خدای من زین! چطور از دیشب تا حالا نگهش داشتی؟"

هری دراماتیک گفت. زین خندید. گونه ی مریلین رو بوسید

"مثل اینه که من و لیام بچه دار شدیم!"

زین گفت و هری و لویی از شدت خنده رو زمین پلاس شدن. لیلین با قاشقش به زین شیر و سریال پرت کرد و زین جیغ کشید

"بیشعور!"


***هه هه هه

هه هه

هه

هعی

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now