"لیام؟"

اون پرسید. لیام هومی کرد و موهای زین رو به بازی گرفت. پسری که قاشق کوچیک بود به بالا نگاه کرد تا صورت دوست پسرشو کامل ببینه. نور تی وی روی صورتش می افتاد و اونو جذاب تر میکرد. چشمای نسکافه ای لیام که مست کننده بودن تو چشمای شکلاتی زین گره خوردن

"لیام...من...عاشقتم!"

زین گفت و تو دلش شکر کرد که چراغا خاموش بودن و لیام نمیتونست گونه ی های قرمزشو ببینه

"ها؟ آووو بیب، من بیشتر عاشقتم!"

لیام زود گفت و زین رو محکم بغل کرد. زین خندید. لیام محکم بوسیدش و ظرف پاپ کورن افتاد رو زمین

"لیام!"

*****

"هاااا؟ که چی؟ دختره پررو!"

"چی میگی لارا؟ دوست داره بره، بذار بره، زندگی لویی و هری رو مختل کرده بود!"

مریلین پشت تلفن گفت و یه ورق خیارشور دیگه تو دهنش گذاشت

 "اه اینقدر مانچ مانچ نکن اعصاب ندارما!" 

"داری با کی اینطوری حرف میزنی، دختر؟"

مریلین چشماشو گرد کرد انگار که لارا میتونه از پشت تلفن ببینتش

 "آه...آممم...نایل! چقد میخوری آخه! چاق بشی بریک آپ میکنم میرم خونه بابام!" 

مریلین سعی کرد خیارشوری که تو دهنشه رو تف نکنه، چون بدجور خنده ش گرفت. لارا گلوشو صاف کرد

" خب آه...چی میگفتیم؟ ها جما. داره نامزد میکنه برمیگرده. راستی پسره رو دیدی؟ انگار خیلی جما رو دوست داره، حیوونی پسره، نمیدونه جما چشمش دنبال یکی دیگه بوده-" 

"-گوش کن لارا. مهم نیست یه زمانی کی رو دوست داشته، مهم اینه که الان دیگه نامزد کرده. فقط دعا کن نیان اینجا زندگی کنن چون مطمئن باش اینجا بمونن یه دعوا میفته"

مریلین گفت و در شیشه خیارشور رو بست. گذاشتش تو یخچال.

"آره خب...شاون هنوزم ازش بدش میاد. میدونی، این وسط لیام و زین از همه راحت ترن!" 

"منظورت چیه؟ ما هممون راحتیم. مشکلت چیه؟"

مریلین جدی پرسید. لارا من و من کرد

"  من خوشم نمیاد جاستین با تو اینقدر صمیمی باشه...اون قابل اعتماد نیست، دیدی زد یه کار احمقانه کرد، بعد تو...لیلین ما نگرانتیم، باور کن" 

لارا گفت. مریلین میفهمید چی میگه. درکش میکرد. تقصیر خودش بود

"میدونم لارا، ممنون که نگرانید. من گفته م و میگم، من دیگه یه نوجوون نیستم که بخوام سلف هارمر بشم یا خودکشی کنم. اونا چیزایی بودن که گذشتن. منم نمیخوام دیگه تکرار شن-"

"-تو از مرگ برگشتی. برای همین میترسیم دوباره مرگ بیاد سراغت، اونم به کمک خودت. میفهمی که؟" 

"میفهمم، لارا. میفهمم. من یه احمق بودم، کی بخاطر گرایشش خودشو میکشه؟"

مریلین تلخ خندید. لارا سعی کرد مود مریلین رو خوب کنه ولی نشد برای همین خداحافظی کردن تا مریلین بره و به کاراش برسه. اون روی کاناپه دراز کشید و با گوشیش ور رفت...یه کم به پیج فایوساس نگاه کرد...

وقتی احساس کرد چشماش دارن میسوزن تصمیم گرفت بره بخوابه...ولی وقتی از پنجره ی اتاقش نور غیرعادی رو از خیابون بغلی دید، قلبش تندتر زد...

"آ-آتیش...آتیش!"



***یَک فکر خبیثانه ای داشتم که نگوع هارهار

ولی میذارم خوش باشین، گناه دارین >:/

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now