"اون كيه؟!؟ اوني كه روي تخت دراز كشيده كيه؟"

اين سوالي بود كه تا ساعت ها بعد از خودش ميپرسيد و از جوابي كه خودش ميدونست واهمه داشت اما قادر به اعتراف نبود.

****

یک شبانه روز پلک روي هم نذاشت؛ انگار با بستن چشماش توي اونا سيخ داغ فرو ميكردن. از خستگي چشماش به سوزش افتاده بود و اشک بدون كنترل از گوشه چشماش روي بالشتش مي افتاد. با ديدن اتاق متوجه شده بود كجاست. اتاق خودش، توي خونه هري. اما هنوز ترس اينكه ممكنه همه اينا يه كلک ديگه باشه بهش اجازه آسودگي نميداد.

بازم صداي در سكوت آزار دهنده اتاق رو شكست و اين دفعه مورين به در نگاه كرد. توي چشم هاي پر تلاطمش ترس موج ميزد. "اون" اول سرش رو از لاي در كرد تو و با ديدن چشم هاي باز مورين در رو كامل باز كرد و اومد داخل اما در رو نبست.

مورين از ديدنش غافل گير شد؛ سعي كرد خودشو روي تخت بالا بكشه اما به محض تكون خوردن درد بدي رو توي پهلوش حس كرد و با يه آه روي تخت افتاد. "اون" سريع رفت سمتش و روي تخت نشست. مورين به سمتش برگشت و نگاش كرد كه داره بهش لبخند ميزنه. هنوز براش غير قابل باور بود؛ دستشو بلند كرد و برد سمت صورت "اون". بند هاي نحيف دستش صورت زبرش رو لمس كرد، ميخواست مطمئن بشه كه واقعيه. "اون" دستشو گذاشت روی دست مورين كه هنوز روي صورتش بود.

"مطمئن باش توي روياهاتم كسي مثل منو نميبيني. من واقعيم، تلاش نكن"

"اون" با يه لبخند آرامش بخش گفت و تونست توي صورت رنگ پريده مورين لبخند محوي ببينه. دستشو آورد پايين و محكم دست مورين رو فشرد. دست هاي سرد و پژمرده اين موجود تخريب شده.

"هنوزم مثل وقتي كه آوردمت اينجا سردي"

مورين با يادآوري اون اتفاقا چشماشو بست و روي هم فشار داد اما با حس دست گرمي روي چونش چشماشو باز كرد.

"لازم نيست دردتو پنهون كني... هيچ كس اينجا نيست كه بگه تو ضعيفي"

مورين هنوزم نميخواست حرف بزنه اما وجود "اون" اينجا كنارش براش امنيت رو به همراه داشت.

پرستار وارد اتاق شد و تو سرم مورين آمپولي تزريق كرد و باعث شد مورين بازم به خواب بره.

"تا كي بايد بي هوشش كنيد، اون ديگه حمله عصبي نداره"

"اون" با كلافگي به پرستار پريد.

"اين روال درمانه. اون تو شرايطي نيست كه زياد بيدار بمونه، بدنش هنوز خيلي ضعيفه و از ديشب تا حالا هر موقع چكش كرديم بيدار بوده. اون هنوز كاملا..."

"نميدونم شما كي به يه همچين آدم وحشتناكي تبديل شديد؛ من ديگه شما رو نميشناسم پدربزرگ"

صداي فرياد هري از اتاق روبرويي مكالمه "اون" و پرستار رو قطع كرد. صدای فریادشون تو کل عمارت پیچید.

"هري حواست به طرز حرف زدنت باشه. تو داري بخاطر يه محافظ لعنتي تو روي من وايميستي، باور نكردنيه"

"اون محافظ لعنتي كه دارين ازش حرف ميزنين و الان روي اون تخت بي پناه افتاده بخاطر نوه عزيز شما به این روز افتاده و من همين جوري رهاش نميكنم و اجازه نميدم شما بهش كاري داشته باشين"

هري با سرسختي به پدربزرگش نگاه كرد.

"اون فقط باعث دردسر بوده و هرچي طولاني تر بمونه دردسر بيشتري به همراه داره. تمومش كن و بذار ببرنش به بيمارستان رواني ها؛ جايي كه براش بهتره"

هري از خشم مثل مار به خودش ميپيچيد، از پشت ميزش بلند شد و محكم زد روي ميز.

"به هيچ وجه؛ اون نيازی به بيمارستان رواني ها نداره. اون فقط كمي گم شده و درست ميشه، ميدونم كه ميشه..."

رئیس جمهور كه صبرش تموم شده بود روي پاهاش ايستاد.

"چي باعث شده انقدر به اون دختر توجه نشون بدي؟؟ تو حق نداری به اون حسي داشته باشي"

خون جلوی چشم هاي هري رو گرفته بود و احساس ميكرد داره بين ديوارهاي اتاقش پرس ميشه.

"احساسات من به خودم مربوطه و بهتون اجازه نميدم توش دخالت كنيد. تا الان من گوش به حرف شما بودم اما ديگه تموم شد؛ من عروسكه شما نيستم، راحتم بذاريد. من اون دختر رو كه بخاطر من به اين روز افتاده مثل يه شيطان رها نميكنم. من بهش مديونم و مراقبت ازش تنها كاري كه ميتونم براش بكنم"

هري به سمت در اتاقش رفت و بازش كرد.

"تنهام بذاريد"

رئیس جمهور با كينه توزي و عصبانيت به طرف در رفت.

"براي مردمي كه به شما اعتماد كردن و زندگيشون رو سپردن دستتون متاسفم رئیس جمهدر استايلز"

هری اینو گفت و ضربه آخر رو زد. رئیس جمهور بهش نگاه كرد و بعد از اتاق خارج شد.

"اون" جلوی در اتاق وايساده بود و با ديدن رئیس جمهور اومد جلو.

"قربان؟!!"

"ميرم كاخ"

"بله قربان"

دوتايي راه افتادن به سمت پله ها و از ديد هري خارج شدن.

هري به سمت اتاق مورين رفت و با ديدن چشم هاي خاموشش با نااميدي به اتاقش برگشت و خودش رو روي تخت رها كرد.

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now