"پسر قشنگ من، اون هريه ما ئه ادوارد... ببين چقدر شيرينه... موهای ابريشميش رو ببين... دست های كوچيكشو ببين... اون خيلی پرستيدنيه..."

"اون صدای مادرشه؟!؟"

مورين با افسوس از خودش پرسيد.

فضای اتاق انقدر خفقان آور شده بود كه حتی مورين هم نميتونست تحملش كنه. به سمت دستگاه رفت و خاموشش كرد اما صدای بارون... اون خودش برای روح پاره پاره هری يه سمفونی بتهوون بود.

مورين به هيچ عنوان دوست نداشت اين روی آدم ها رو ببينه. اون خيلی وقت بود كه اين روی خودش رو خفه كرده بود، زندانی كرده بود، شكنجه كرده بود؛ ديدن هری تو اين وضع داشت اين بخش از درون خودش رو تحريک ميكرد. حس ميكرد كه اون قسمت از وجودش، دستاشو به ميله های زندان گرفته، بلند شده و داره ميكوبه به در آهنی.

مورين اما... مقاومتش فولادی تر از اون در بود. سرش رو به چپ و راست تكون داد و سعی كرد يه بار تو عمرش انسان باشه.

اگه بخواد يه دختر لوس احساساتی باشه الان ميره و هری رو بغل ميكنه و اگه بخواد خودش باشه اونو از يقش ميگيره پرت ميكنه توی حموم و آب سرد رو باز ميكنه، عقب وايميسته و سگ لرز زدنش رو ميبينه. اما اون قرار بود انسان باشه.

برای همين برگشت، راه افتاد سمته در و از اتاق خارج شد و برگشت توی تختش....

****

صبح مورين با سردرد شديد از خواب بيدار شد.

با همون تاپ و شلوارک توسی خوابش و موهای بلند آشفتش از تخت اومد پايين و رفت سمت در. از اتاقش خارج شد و از منگی مثل ارواح تو راهرو تلو تلو ميخورد. از پله ها پايين رفت و به كنسول ساعت نگاه كرد.

"6. ساعت فاكينگی واقعا 6 صبحه. اون 6 صبح فاكينگی رو نشون ميده"

مورين با خودش غر زد و رفت تو آشپزخونه خالی، روی صندلی نشست و پيشونيشو گذاشت روی ميز، موهاش روی ميز پخش شد و واقعا شبيه يه روح سرگردان شده بود و رفته بود تو حالت چرت.

هری از پله ها اومد پايين و رفت سمت آشپزخونه و با ديدن دختری كه تو اون وضع بود، مورين رو با يه دختر بچه شلخته لجباز اشتباه گرفت و يه لبخند شيرين زد.

"ميخوام برم بيرون و اين خصوصيه، پس فقط تو باهام بيا"

مورين با شنيدن صدای هری سرش رو روی ميز چرخوند و لپ چپش روی ميز قرار گرفت. با چشم های خمار به هری نگاه كرد و سعی كرد بياد بياره كه اون چی گفته. چندبار پلک زد و دوباره پيشونيش رو روی ميز گذاشت و هري رفت تا آماده بشه؛ اما زياد راه نرفته بود كه صدای ضعيف مورين رو كه با صدای گريون غر ميزد شنيد.

"فاک بههههت... فااااک... حالا هر روز خدا چپيده تو طويلش يه امروز كه من حال ندارم ميخواد بره الواطی... ريدم تو چشات عن آقا..."

مورين در حاليكه با همون صدای گريون اينا رو ميگفت پاهاشو ريز و سريع ميزد به زمين و پيشونيش رو آروم ميكوبيد روی ميز تا از سردردش كم بشه.

هری كنار آشپزخونه وايساده بود و از خنده قرمز شده بود، واقعا شيفته اين بٌعد مورين شده بود و از آزار دادنش لذت ميبرد. يه دفعه با ديدن مورين با اون سر و شكل بامزش كپ كرد و دستش رو گذاشت روی سينش.

"ترسونديم"

"چرا هنوز اينجا چسبيدی؟"

مورين بی حال گفت و منتظر جواب نشد و از كنار هری رد شد.

"اگه تو زياد خوب نيستی من مشكلی ندارم كه با كس ديگه ای برم"

"نه، اين وظيفه منه"

"با اين وضع ميتونی وظيفتو خوب انجام بدی؟!؟"

مورين همين طور كه از پله ها ميرفت بالا دست راستش رو آورد پشت سرش و انگشت وسطش رو به اون نشون داد. هری خنديد و دستشو گذاشت پشت سرش.

مورين رفت تو اتاقش و افتاد روی تخت. اون دوباره ناله كرد و ميخواست آباژور رو برداره و بكوبه تو سرش؛ سردرد داشت ديوونش ميكرد.

تقه ای به در خورد.

"هان؟!!"

مورين گفت و در باز شد و استيونز رفت داخل.

"رئيس با كوپ رفت و گفت بهت بگم كه تو استراحت كنی"

مورين سيخ نشست و دستشو كرد تو موهاش.

"تف به روت"

مورين گفت و رو كرد به استيونز.

"برو ديگه"

در اتاق بسته شد و مورين دوباره افتاد روی تخت.

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now