با دوتا لیوان شیر صبحانه ی اونا کامل میشد

"تو آشپزیت واقعا خوبه"

زین گفت و لیام شونه هاشو بالا انداخت

"از خاله م به ارث برده م. خاله م سرآشپز بود ولی نمیدونم چرا مریلی ازش هیچی به ارث نبرده. اون فقط دنبال اینه که کتاب بخونه یا فن گرلی اون چهارتا پسرو بکنه"

لیام تند تند گفت. زین خندید. برخلاف زین که آروم و آهسته حرف میزد لیام بلند و سریع حرف میزد

"اوه گردنبند خوشگلی داری"

لیام گفت. زین سرشو تکون داد

"مال مادرمه. اون شب پیداش کردم، خدا میدونه چطور!"

زین گفت و لیام سرشو تکون داد. اونا ترجیح دادن ظرفا رو خودشون بشورن ولی چهارتا ظرف یه ساعت براشون وقت برد. اونا خندیدن و حسابی آشپزخونه رو به هم ریختن

"الان اگه مریلین اینجا بود-"

لیام گفت. در خونه ی زین باز شد

"میگفت-"

"لیوم دارین چه غلطی میکنین؟"

یه نفر جیغ کشید. درست همون حرفایی که لیام زده بود. مریلین جلوی اون دوتا ایستاده بود و داشت با نگاهش می کُشتشون. لیام و زین خندیدن. مریلین نفسشو فوت کرد

"خدای من تو خیلی بی مسئولیتی! من تمام شب رو کار کرده م تا دیوارتو درست کنم تو اینجا اومدی داری حباب بازی میکنی؟ اونم با سوئیت هارتت؟"

لیام سرشو تکون داد. اونا همه جا رو زود تمیز کردن و زین گفت میتونه به لیام از لباساش قرض بده درحالی که لیام کمی هیکلی تر بود. اونا رفتن تو اتاق زین که یه زمانی اتاق زین و جاستین بود. لیام به تختی که اونطرف اتاق بود نگاه کرد

"تو روی دوتا تخت میخوابی؟"

"نه...یکیش مال جاستین...بود"

"اوه...متاسفم"

لیام گفت و زین لبخند زد. مشکلی نیست...واقعا. زین به لیام لباس داد و لیام رفت اتاق بغلی تا لباساشو عوض کنه. کمی بعد، لیام با چشمای گرد شده ش اومد پیش زین

"اون نقاشی رو تو کشیدی؟"

لیام پرسید. زین پوزخند زد و سرشو تکون داد

"واو...خیلی کوله، میدونی، فاکینگ کوله"

زین خندید. اونا رفتن پایین و با مریلین اخمو برگشتن به کافه کتاب لیام. کسی اونجا نبود فقط نایل بود که داشت میز ها رو پاک میکرد. همه چیز تقریبا آماده بود

"واو اینجا خیل- لیییی"

زین با دهن باز به نقاشی سه بعدی روبروش نگاه کرد. فنجون و کتابای روی دیوار الان سه بعدی بودن

"خوشگل نیست؟"

مریلین جیغ کشید و از لیام آویزون شد. لیام و زین بهت زده بودن...واقعا سه بعدی بود

"اوه بیچ! تو کی یاد گرفتی نقاشی سه بعدی بکشی؟"

لیام با خنده پرسید و مریلین از روی کول پسرخاله ش اومد پایین

"خب من مریلینم دیگه...آهم"

اون با فخر گفت. نایل تک سرفه ای کرد

"منم اینجاما"

"هی نایل!"

"اوه های!"

"میدونم"

مریلی گستاخانه گفت و کنار زین ایستاد

"خب، چطوره؟"

"خیلی عالیه...خسته نباشی!"

زین با لبخند گفت و مریلین هم لبخند زد. همه چیز عالی بود

زین این رو دوست داشت که میتونست هر روز چیز جدیدی درباره این دوستا بدونه...امروز فهمید لیام خیلی مرتبه، مریلین راز های زیادی داره، نایل ناراحت نمیشه...و اینو درباره ی خودش فهمید: زین عاشق این دوستی هاست



***خب زیام نداریم؟ چرا داریم. جلوی چشممونه ولی نمیبینیم

نظرتون درباره ی کاورای جدید چیه؟ :) اوه با اینکه با قبلیا زیاد فرق ندارن خخخ

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now