"به اون دوست دختر اسکلت بگو بیاد اینجا یک عالمه کار ریخته سرمون"

"خودتی"

مریلین یدونه زد رو پیشونیش

"میدونی؟ کنترل شیش هفت تا دیوونه کار آسونی نیست واقعا!"

اون با حالت متفکرانه گفت و زین خندید...اون راست میگه...مریلین شیش هفت تا دیوونه رو کنترل میکنه با این حال زین نمیتونه این یدونه رو هم کنترل کنه. زین و مریلین رفتن داخل

"مورچه ببین کی اینجاست"

مریلین بلند گفت و ریز خندید

"مورچه...؟"

"آره نه که هم کوچیکه هم همش کار میکنه، من بهش میگم مورچه ی کارگر. البته اون همونیه که همش دستور میده و یه گوشه میشینه. همیشه ادای اینو درمیاره که داره کار میکنه و سخت ترینش رسیده به اون ولی همیشه کمتر از بقیه خسته میشه چون اصلا کار نمی کنه"

"تموم شد؟"

"تموم شد"

مریلین با خنده برگشت. یه پسر با چشمای آبی و موهای پخش و پلای قهوه ای پشتش بود

"زین، با لویی آشنا شو"

مریلین زین رو به جلو هل داد. لویی چشماشو تو حدقه چرخوند و بعد به زین لبخند زد. اونا دست همدیگه رو فشار دادن

"میدونی، من از همون روز اولی که پشت خونتون دیدمت میخواستم بیام جلو، ولی تو انگار خیلی سرت شلوغ بود...داشتی تو باغچه ت کار میکردی"

اون گفت و زین متعجب شد

"آآممم...ببخشید؟"

"هی! یادم رفت بگم، من و همسرم همسایه ی جدیدتون هستیم. گویا تو و اون پسره تو اون خونه زندگی میکنین"

لویی گفت و زین فکر کرد لویی رو ندیده...یا حتی یه خانم...که مثلا همسرش باشه. به هر حال زین شونه هاشو بالا انداخت و سرشو تکون داد

"بله درسته...از آشناییتون خوشبختم"

زین گفت و لبخند زد. لویی رفت تا به کاراش برسه. اون این کار رو با یه معذرت خواهی کوچولو انجام داد

"هی هی! اینو اینطوری نبین...این پسر یک آتیش پاره ایه که نگو! از همه شون دیوونه تره. همون مورچه هست"

زین خندید

"جییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغغ"

یه دختر دیگه بود که جیغ کشید. یه دختر با موهای مشکی صاف بود. پایین موهاش صورتی کم رنگ بود و یه حلقه ی بینی داشت. چشماش قهوه ای بود و یه توتوی صورتی کم رنگ پوشیده بود

"چته؟"

مریلین گفت...زین فهمید مریلین خیلی قلدره. دختره با دستش زین رو نشون داد

just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now