_ عزیزکم ؟ از خجالت من پناه میاری به خودم ؟ اره کیوتک من ؟!

امگا سری درون گردن انیگماش تکون داد و سرش رو بیشتر به گردنش فشرد .

_ حالا حالت بهتره نازدارم ؟ خوبی عزیزکم ؟

+ آ..آره به..بهترم .

تهیونگ دستاش رو روی پهلوی های امگاش گذاشت و کمی اون رو از خودش فاصله داد . با نگاهی جدی و لحنی که کمی عصبانیت و حرص درونش پیدا بود اروم گفت
_ بار آخرت باشه با خودت اینجوری حرف میزنی و حرف از نخواستن خودت میزنی ! دیگه ام همچین فکری نمیکنی که جفت من نبودی فهمیدی؟
حرف از نخواستن خودت میزنی وقتی که با تمام جون و وجودم میخوامت ؟ حاضرم همه کار برات بکنم همه رو از زندگیم خط بزنم ولی داشته باشمت ؟ آره عزیزکم ؟‌ چرا همچین فکری کردی اخه ناز من ؟

+ ب.‌ببخشید ، قو...قول میدم دیگه اینطوری حرف نزنم ..
بعدم اینجوری خب .. دلم آب شد که ..

_ فدای دل آب شدت میرم من که ...

امگا لبخندی زد و دوباره خودش رو درون آغوش انیگماش پرت کرد . این چند روزه میل زیادی به بغل کردن انیگماش داشت ، و از طرف مقابل میخواست که انیگما همش نازش کنه و لمسش کنه . حدس هایی داشت که امیدوار بود غلط باشه ...

________________________________

@ اخه من چیکار کنم ؟ چجوری از دل داداش کوچولوم دربیارم ؟ ها ؟ نه تو بگو دیگه ...

× عزیزکم غصه نداره که ، فردا قطعا آروم تر شده اون‌موقع میریم تا باهاش حرف بزنیم ، دل نگرانی نداره عزیزم .

@ اخه من میدونم الان خیلی ناراحت شده . بیچاره داداش کوچولوم .

× شما الان به جای اینکه به فکر اون داداش وزه ات باشی به فکر کمر و باسن شوهرت باش ! خانم امروز منو هل داده کمر من داره نصف میشه اونوقت به فکر ناراحتی و قهر داداششه !

هیوجو ریز ریز به غر زدن و کیوتی آلفاش خندید پس کمی بهش نزدیک تر و دستش رو روی سرش گذاشت و موهاشو بهم ریخت .

@ اومووو آلفای من حسودیش شده آره ؟ آلفای من بچه شده آره ؟

و بعد از حرف هاش خندید . هیونگ‌شیک آبرویی بالا داد و یهو سمت بتاش حمله ور شد و اون رو روی تخت انداخت و بدنش روی بتای نازش سایه انداخت .

× عه ؟ اینطوریه ؟ الان نشونت میدم ...

و خب کسی چه میدونه بعدش چی شد ؟؟؟

________________________________

صبح روز بعد امگا و انیگما کنار هم صبحونشونو خوردن و روی عرشه رفتن و به بازی بچه ها نگاه میکردن .
بچه هایی که فارغ از این دنیای بی‌روح و پر از درد میخندیدن و برای خودشون بازی میکردن و شاد بودن !
جونگکوک با خودش فکر میکرد که ای کاش توی همون بچگی میموند و هیچ وقت بزرگ نمیشد ، ولی با فکر کردن به اینکه الان تهیونگ رو داره این جور افکارو از ذهنش بیرون میکرد .
قطعا تحمل اون دردها ارزشش رو داشت تا بالاخره به مکان امنش به پناهگاهش به آروم کننده روح و جسمش برسه !

Titanic and‌ the love‌ FoundWhere stories live. Discover now