Pov writer :
تهیونگ با عجله سمت اتاق جونگکوک رفت تا باهاش حرف بزنه و علت حرفهایی که بهش زده رو بدونه .
وقتی جلوی اتاق کوک رسید ، با تردید دستش رو بالا برد و ضربه آرومی روی در زد .
با صدای آروم جونگکوک وارد اتاق شد ، جونگکوک روی تخت با صورتی گریون و رنگ پریده بین ملافه های تخت نشسته بود و از شدت گریه زیاد نوک بینی و چشمهاش قرمز شده بودن .
با ورود تهیونگ به اتاق ، کوک با شک و تعجب سرش رو بالا آورد و به صورت هیونگش نگاه کرد . فکرش روهم نمیکرد روزی صورت گریون تهیونگ رو ببینه . قلبش فشرده شد از صورت شکسته و گریون هیونگش .
توی دلش خودش رو لعنت کرد ، اگر به خاطر سونگ جونگ نبود اینجوری با هیونگش حرف نمیزد ، اینجوری دل هیونگ مهربونش رو نمیشکوند ، بهش نمیگفت که ازش متنفره اون عاشق هیونگیش بود .
با فکر اینکه هیونگش چقدر بهخاطر حرف هاش گریه کرده باشه و دلش رو شکسته باشه اشکاش با شدت بیشتری از روی صورتش پایین ریخت ، دست هاشو روی صورتش گذاشت و صدای هق هق های مظلومانش اتاق رو پر کرد .
تهیونگ اما با دیدن هق هق ها و گریه مظلومانه کوک حس کرد یکآن بند دلش پاره شد . چند قدمی نزدیکش رفت و لبه تخت نشست ، آروم دستش رو بالا برد تا دست های ظریف کوک رو از روی صورت ماهش برداره اما کوک دستاش رو محکمتر به صورتش فشرد تا با هیونگش چشم تو چشم نشه ، تهیونگ اما عصبانی از صدای گریه های مظلومانه کوک که دل سنگ رو هم آب میکردن زیر لب غرید :
_ این دستارو بردار تا من ببینم صورت ماهتو !
هرکاری میکرد نمیتونست با این بچه بد حرف بزنه ، حتی حالاهم وسط عصبانیتش لقب واسش میذاشت و زیباییش رو ستایش میکرد .
جونگکوک با صدای عصبانی و حرصی کوک دستهاش رو از روی صورتش برداشت ، اما به جاش کمی صورتش رو پایین برد تا با هیونگش چشم تو چشم نشه ، شرم داشت از حرفایی که به هیونگش زده بود !
_ سرتو بگیر بالا شکوفه هیونگ . بد کردی ، بد کردی با دلم ، شکوندی قلبمو اما به فدای یک تار موی رنگ شبت .
حتما دلیل داشته حرف های قشنگت ....
+ ح..حرف های ق..قشنگ ؟
_ زخم زدی به قلب و روحم شکوفه هیونگ ، اما بازم حرفات قشنگن ، هرچی تو بگی قشنگن ....
+ ام..اما من ... من گف...گفتم ..
_ هیشش . لازم نیست بگی چی گفتی شکوفه ، دلیل میخوام واسه حرفات !
+ ن..نمیت...نمیخوام بگم !
میخواست بگه نمیتونم .. میخواست بگه مجبور شده ، میخواست بگه تهدیدش کردن اما نگفت ، نگفت چون ترسید ، نگفت چون میترسید سونگ بفهمه و تهدیدش رو عملی بکنه .
تهیونگ اما فهمید یه چیزی این وسط درست نیست ، فهمید جونگکوکش اذیته اما به روی خودش نیاورد ، صبر کرد تا خودش بگه ، نگفت خودش عامل ترس و دلهره امگاش رو پیدا میکرد کاری نداشت واسه اون ..
_ خیل خب نگو . فقط بگو دروغ بود اون حرفا ... بگو نمیخوای منو از خودت دور کنی .
+ متاسفم ولی همش واقعی بود . هی...تهیونگ شی لطفا دیگه اینجوری با مهربونی صحبت نکنید من نامزد دارم اینو بارها هم گفتم .
اما تهیونگ هنگ کرده بود . دلیل این حرفا چی بود ؟ مگه خودش نگفته بود سونگ جونگ رو دوست نداره ؟ مگه نگفته بود نمیخوادش و نامزدیشون به زوره ؟؟؟
_ و..ولی تو گفتی ... تو گفتی دوستش نداری ، تو گفتی به زور نامزدش شدی !
+ خیلی عذرمیخوام ولی به شما مربوط نیست تهیونگ شی ! اگر بخواید ادامه بدین لطف کنید برید بیرون وگرنه به نامزدم میگم که شما مزاحمتی برای من ایجاد کردید .
تهیونگ ناراحت شد . خیلی زیاد ، جفتش اونو نمیخواست ، جفتش اونو رد کرده بود ، درسته که کوک نمیدونست ولی گرگ احمقش براش مهم نبود و فقط روی این تمرکز میکرد که امگاش اونو نمیخواد !
گرگش خشمگین شده بود ، تهیونگ قولش رو باهاش شکسته بود ، میخواست بیاد بیرون ، میخواست حمله ور شه ، از درون چنگ مینداخت به سینه ی تهیونگ ، از درون داشت نفسشو بند میاورد . تهیونگ درد داشت خیلی درد داشت ، حس کرد الان قفسه سینش شکافته میشه .
از یه طرف از سمت گرگش تحت فشار بود و از سمت دیگه حرفای کوک آزارش میداد . میدونست سونگ جونگ یه غلطی کرده ، میدونست یه چیزی هست ولی باید میفهمید ، ولی گرگش چی ؟ اون از سمت امگاش رد شده بود !
تهیونگ با لکنتی که از روی درد و فشار بود آروم باشه ای زمزمه کرد . بلند شد و سمت در رفت اما قبل از بیرون رفت آروم گفت :
_ میدونی که هیونگ خیلی دوست داره ! پس هروقت خسته شدی ، هروقت دیگه سونگ رو نخواستی بیا پیشم . من همه جوره واست همه کار میکنم شکوفه ...
اینو با ضعف گفت و از اتاق بیرون رفت . همیکنه بیرون رفت چنگ زد به دیوار راهرو چون نمیتونست دیگه وایسته و حس کرد داره میوفته .
گرگش غرش های بلندی از روی عصبانیت میکشید و رایحه غلیظ خون خودش رو پخش کرده بود .
باهر سختی ای که بود خودش رو به اتاقش رسوند .
با مشتهاش روی سینش میزد : بس کن بس کن . اون نمیدونست . ما تصمیم گرفیتم قضیه جفت رو پنهان کنیم ، انقدر درد نده به من ، نمیذارم کاری باهاش داشته باشی پس خفه شوووو .
آخرای حرفش رو داد میزد و همچنان محکم روی سینش میکوبید . خسته شده بود این گرگ .....
گرگش اما دست بردار نبود خیلی بهش فشار آورد ، اونقدری فشار آورد که در آخر تهیونگ بیهوش شد .
اما کسی از حالش خبر نداشت ......
YOU ARE READING
Titanic and the love Found
Fanfictionجونگکوک امگایی که به زور مادر و نامزدش مجبور میشه به آمریکا مهاجرت کنه . اما خب اون مثل هرکسی شوق و ذوق مهاجرت و تجربه سفر با کشتی تایتانیک رو نداشت . اما چی میشه اگر توی اون کشتی درحالی که آروزی نجات داره کیم تهیونگ جفت حقیقیش رو ببینه ؟؟ Couple...
