Pov tea :
خدای من . این بچه ..... مگه میشه انقدر سختی رو توی سن کم تحمل کنی و دم نزنی ؟؟ کی میتونم بهت بگم گیلاس من که من .....
_ عزیز هیونگ ؟ خوبی ؟ دیگه نبینم اشکاتو باشه ؟ بیا روی تخت دراز بکش منم کنارت میشینم تا خوابت ببره .
همینجوری که توی بغلم بود بلندش کردم و روی تخت گذاشتمش . پتو رو آروم روش کشیدم . موهاشو نوازش کردم .
_ شبت به خیر شکوفه .
+ می...میشه نری ؟؟ بمونی پیشم تا خوابم ببره ؟ رایحت بهم آرامش میده ....
_ معلومه که میشه .
نشستم کنارش روی تخت که خودشو کشید اونور تر و پتورو کنار زد .
+ هی...هیونگ بیا اینجا دراز بکش .
کنارش دراز کشیدم . کمی خودشو تزدیکم کرد میتونستم حس کنم گرگشو که میخواد بغلش کنم پس خودم نردیکش شدم و دست چپمو زیر سرش گذاشتم و با دست راستم کمر باریکش رو بغل کردم .
خودشو بیشتر بهم چسبوند و سرشو توی گردنم برد . رایحمو بیشتر آزاد کردم .
+ هی...هیونگ تو ... تو یه انیگمایی درسته ؟؟ رایحت بوی خونم میده .
وای نباید انقدر رایحمو آزاد میکردم ، گرگ دیوونم برای نزدیکی به امگاش داره رایحه ی اصلی خودش روهم آزاد میکنه .
_ آره عزیزکم هیونگت یه انیگماس .
چشاشو با کیوتی درشت کرد :
+ میشه میشه ببینمش ؟ توروخداااا گرگتو ببینم . همیشه آرزوم بود یه گرگ انیگما ببنینممم . توروخدااا ببینمتتتتتتت
_ هوففف از دست تو بچه . روتو اونور کن ببینم!!
Pov writer :
کوک پشت به تهیونگ دراز کشیده بود و منتظر بود تا گرگ هیونگش بیاد . کمی بعد ناگهان یه جسم گنده روش پرید و شکش کرد ! میخواست جیغ بزنه و کمک بخواد که یادش افتاد این همون هیونگ مهربونشه . با لحنی که ذوق و شوق ازش میبارید صاف خوابید و دستاشو به گردن هیونگش رسوند
+ واا..وایییییییی هیونگگگگگگ . این خیلی باحالهههههههههههه . چجورییییی . خیلی بزرگییییییی . حداقل قدت تا جای شکم من میادددد . خدایااا چقدر خزات نرمههههههههه .
گرگ مشکی رنگ که میشد خزه های سفید و خاکستری هم توش پیدا کنی سرش رو نزدیک گردن کوک برد و نفس عمیقی کشید . گرکش نزدیکی به جفتش رو میخواست !!
چشای آبی رنگش رو بست و پوزشو همون جا روی گردن کوک گذاشت و نفس های عمیقی کشید که صدای خنده های کوک رو شنید . .
+ وایی هیونگ .. نکن توروخدا قلقکم میادددد . اخخ هیونگ نکننن .
تهیونگ که از شنیدن صداهای خنده ی کوک خوشش میومد بیشتر پوزش رو به گردن کوک کشید تا جایی که نفس کوک دیگه از خنده بالا نمیومد . سرش رو از گردن کوک بیرون آورد و دوتا پنجه ی دستاشو کنار شونه های کوک روی تخت گذاشت . با چشای آبیش خیره شد به چشای مشکی کوک ... هیمنطوری بهم زل زده بودن که ناگهان ته زبونش رو روی صورت کوک کشید .
YOU ARE READING
Titanic and the love Found
Fanfictionجونگکوک امگایی که به زور مادر و نامزدش مجبور میشه به آمریکا مهاجرت کنه . اما خب اون مثل هرکسی شوق و ذوق مهاجرت و تجربه سفر با کشتی تایتانیک رو نداشت . اما چی میشه اگر توی اون کشتی درحالی که آروزی نجات داره کیم تهیونگ جفت حقیقیش رو ببینه ؟؟ Couple...
