Part 3

97 15 0
                                        

Pov tea :

خدای من . این بچه ..... مگه میشه انقدر سختی رو توی سن کم تحمل کنی و دم نزنی ؟؟ کی میتونم بهت بگم گیلاس من که من .....

_ عزیز هیونگ ؟ خوبی ؟ دیگه نبینم اشکاتو باشه ؟ بیا روی تخت دراز بکش منم کنارت میشینم تا خوابت ببره .

همینجوری که توی بغلم بود بلندش کردم و روی تخت گذاشتمش . پتو رو آروم روش کشیدم . موهاشو نوازش کردم .

_ شبت به خیر شکوفه .

+ می...میشه نری ؟؟ بمونی پیشم تا خوابم ببره ؟ رایحت بهم آرامش میده ....

_ معلومه که میشه .

نشستم کنارش روی تخت که خودشو کشید اونور تر و پتورو کنار زد .

+ هی...هیونگ بیا اینجا دراز بکش .

کنارش دراز کشیدم . کمی خودشو تزدیکم کرد میتونستم حس کنم گرگشو   که میخواد بغلش کنم پس خودم نردیکش شدم و دست چپمو زیر سرش گذاشتم و با دست راستم کمر باریکش رو بغل کردم .

خودشو بیشتر بهم چسبوند و سرشو توی گردنم برد . رایحمو بیشتر آزاد کردم .

+ هی...هیونگ تو ... تو یه انیگمایی درسته ؟؟ رایحت بوی خونم میده .

وای نباید انقدر رایحمو آزاد میکردم ، گرگ دیوونم برای نزدیکی به امگاش داره رایحه ی اصلی خودش روهم آزاد میکنه .

_ آره عزیزکم هیونگت یه انیگماس .

چشاشو با کیوتی درشت کرد :
+ میشه میشه ببینمش ؟ توروخداااا گرگتو ببینم . همیشه آرزوم بود یه گرگ انیگما ببنینممم . توروخدااا ببینمتتتتتتت ‌

_ هوففف از دست تو بچه . روتو اونور کن ببینم!!

Pov writer :

کوک پشت به تهیونگ دراز کشیده بود و منتظر بود تا گرگ هیونگش بیاد . کمی بعد ناگهان یه جسم گنده روش پرید و شکش کرد ! میخواست جیغ بزنه و کمک بخواد که یادش افتاد این همون هیونگ مهربونشه . با لحنی که ذوق و شوق ازش میبارید صاف خوابید و دستاشو به گردن هیونگش رسوند

+ واا..وایییییییی هیونگگگگگگ . این خیلی باحالهههههههههههه . چجورییییی . خیلی بزرگییییییی . حداقل قدت تا جای شکم من میادددد ‌. خدایااا چقدر خزات نرمههههههههه .

گرگ مشکی رنگ که میشد خزه های سفید و خاکستری هم توش پیدا کنی سرش رو نزدیک گردن کوک برد و نفس عمیقی کشید . گرکش نزدیکی به جفتش رو میخواست !!

چشای آبی رنگش رو بست و پوزشو همون جا روی گردن کوک گذاشت و نفس های عمیقی کشید ‌که صدای خنده های کوک رو شنید . .

+ وایی هیونگ .. نکن توروخدا قلقکم میادددد . اخخ هیونگ نکننن .

تهیونگ که از شنیدن صداهای خنده ی کوک خوشش میومد بیشتر پوزش رو به گردن کوک کشید تا جایی که نفس کوک دیگه از خنده بالا نمیومد . سرش رو از گردن کوک بیرون آورد و دوتا پنجه ی دستاشو کنار شونه های کوک روی تخت گذاشت . با چشای آبیش خیره شد به چشای مشکی کوک ... هیمنطوری بهم زل زده بودن که ناگهان ته زبونش رو روی صورت کوک کشید .

Titanic and‌ the love‌ FoundWhere stories live. Discover now