— زود باشین! شما دوتا از این راهرو برید. سه دقیقه که برید جلو، به یه در فولادی می‌رسین. وقتی رسیدین باز شده. جی‌جی اون طرف منتظرتونه، شما رو به یه جای امن می‌بره. هرچی گفت انجام بدین و منتظر بمونین تا بیام سراغتون.

— نه! تو هم باید با ما بیای!
صدای الیا پر از ناامیدی بود، ولی یوهان می‌دونست باید کنترل اوضاع دست خودش باشه.

— مواظب برادرت باش. الان بهت نیاز داره و من نمی‌تونم هر دوتاتونو به خطر بندازم. برید… الان!

— یوهان… یوهان…

الیا می‌دونست بحث کردن بی‌فایده‌ست. اشکاش بی‌وقفه روی گونه‌هاش می‌ریخت، دست مارک رو محکم گرفت و با دلِ ناخواسته، پاهاشو مجبور کرد از عموی خودش دور بشه.

یوهان تصویر خانوادۀ کوچیکش رو تو ذهنش قفل کرد. آیا این آخرین بار بود که اونا رو می‌دید؟ پانل‌ها بسته شدن و بچه‌ها ناپدید شدن.

یوهان رفت سمت میز و کشوی اول رو باز کرد. با عجله تمام وسایل نوشت‌افزار رو خالی کرد. کف کشو رو برداشت، یه محفظه‌ی مخفی ظاهر شد. توش یه شات‌گان خوابیده بود. درست به‌موقع برش داشت، چون صدای قدم‌هایی پشت در شنید.

***

به محض اینکه پانل‌ها بسته شدن، تونل با چراغ‌های کم‌نور روشن شد. همین‌قدر که الیا و مارک بتونن جلوی پاشونو ببینن.

— بدو مارک.

— پس یوهان چی؟

الیا یه لحظه مکث کرد. چیزی نمی‌دونست جز اینکه باید دقیقاً همون کاری رو بکنه که یوهان گفته بود. باید حرکت می‌کردن. بدون جواب دادن، دست مارک رو کشید و شروع کرد به دویدن.

تونل تمومی نداشت انگار. سرما هم کمکی نمی‌کرد، می‌لرزیدن و همزمان پا به فرار گذاشته بودن. صدای قدم‌هاشون تو فضای بسته‌ی تونل می‌پیچید و حسی می‌داد که انگار یکی دنبالشونه.

بالاخره رسیدن به آخر تونل. درست مثل چیزی که یوهان توضیح داده بود، درِ فلزی اونجا بود. در انگار از قبل براشون آماده بود و باز شد. الیا ناگهانی ایستاد و باعث شد مارک زمین بخوره. جفتشون همون‌طور کنار هم، نفس‌نفس‌زنان روی زمین موندن، جرأت نداشتن سرشون رو بلند کنن تا ببینن اون طرف در کیه.

— مارک! الیا! منم، جی‌جی. حالتون خوبه؟
صدای پر نگرانی جی‌جی بلند شد.

الیا با صدای پر از آرامش جواب داد:
— واقعاً خودتی؟

جی‌جی توی چند ثانیه خودش رو بهشون رسوند و پتو دورشون پیچید. معلوم بود یوهان حتی توی بحران هم همه‌چی رو حساب کرده بود.

— بیاین، باید سریع بریم. شما رو می‌برم خونه‌ی امن.

دست هر دوشون رو گرفت و به سمت خروج هدایت کرد. بیرون که رسیدن، الیا سعی کرد به تاریکی عادت کنه. تونست سایه‌ی درختای عظیم رو ببینه و یه جاده خاکی که ماشین جی‌جی اونجا پارک بود.

The Return of Devil JudgeWhere stories live. Discover now