Chapter 16

122 21 7
                                        

_ مامان! بابا! کمکم کنین!

آتیش همه‌جا رو گرفته بود.
شعله‌ها خطرناک نزدیک می‌شدن و دود غلیظ داشت دیدش رو می‌گرفت.
آدم‌ها دور و برش دستپاچه و ترسیده بودن و صدای جیغ‌ها و همهمه، صدای کوچیک خودش رو خفه می‌کرد.

اشک از گونه‌هاش پایین می‌ریخت.
_ مامان می‌خوام... مامان... مامان!

فکر کرد صدای کسی رو شنید که اسمشو صدا می‌زد. یه جرقه امید توی رگ‌هاش دوید. برگشت دنبال اون صدا.

کسی داشت به سمتش میومد، از بین ردیف صندلی‌ها بالا می‌رفت. مادرش نبود، ولی شناختش، همون زنی که یه بار با پدر و مادرش حرف زده بود و سعی کرده بود باهاش مهربون باشه.

اما حالا خیلی فرق کرده بود. حتی بهش توجه نکرد و همین‌طور بی‌رحمانه از روی صندلی‌ها رد می‌شد.
یکی از صندلی‌های سنگین زیر وزنش شکست و افتاد روی پای دختر کوچیک.

درد وحشتناک از ران‌های الیا گذشت. طوری که عقلشو ازش گرفت و باعث شد همه سلول‌های بدنش بلرزند، آماده برای یه جیغ خفه‌کننده. ولی نمی‌تونست جیغ بزنه. یه دستی محکم روی دهنش رو گرفته بود.

چشم‌هاشو باز کرد و چشم‌های آشنا رو دید که بهش خیره شده بودن.
آتیش و دود محو شده بودن.
جاش، تاریکی همه‌جا رو گرفته بود.
و شبح‌های گذشته‌اش دوباره توی سکوت فرو رفتن.
کسی که بالای سرش خم شده بود مادرش نبود. اون یوهان بود.

یوهان درست قبل از اینکه بدترین قسمت کابوسش شروع بشه بیدارش کرده بود. و بابت این خوشحال بود، چون فقط چند ثانیه دیگه، کابوس کامل قورتش می‌داد و نمی‌دونست چه واکنشی نشون می‌ده.

دست یوهان هنوز روی دهنش بود، جوری که حتی اگه صدایی در می‌آورد، خفه می‌شد. با دست دیگه‌ش هم علامت سکوت داد.

الیا فهمید که باید ساکت باشه. سرش رو تکون داد تا مطمئنش کنه. همون موقع فشار دست یوهان از روی دهنش برداشته شد.

_ یوهان، چی شده؟
الیا پچ‌پچ کرد.

یوهان استاد پنهون کردن احساسات بود. همیشه با یه ظاهر خونسرد میومد جلو. اما وقتی پای الیا وسط بود، برادرزاده‌ی باهوشش می‌دونست نمی‌تونه همه‌چی رو قایم کنه. پس مجبور شد راه دیگه‌ای پیدا کنه.

_ کابوس می‌دیدی؟

اون سر تکون داد.
_ آره... ولی خوبم

با اینکه هنوز خواب‌آلود بود، یه حسی بهش می‌گفت یه چیزی درست نیست.

توی نور کم اتاق، نمی‌تونست حالت صورت یوهان رو درست ببینه. ولی تنش جمع‌شده‌ی شونه‌هاش رو دید.

— خوبه. حالا لازمه آروم از تخت بیای پایین و بی‌صدا دنبالم بیای. می‌تونی؟

می‌دونست وقت سؤال پرسیدن نیست، فقط سر تکون داد و پاهاشو از تخت آویزون کرد.

The Return of Devil JudgeWhere stories live. Discover now