Chapter 4

881 124 12
                                        

گائون روبروی پسر 16 ساله نشست. پسر روبروش خیلی کوچیکتر از سنش بنظر میرسید. لاغر و استخونی و پوستش مثل روح رنگ پریده بود ولی چشماش یچیز دیگه بودن، انگار که راز های زیادی توشون نهفته بود. پسر با نگاه نافذش به دیوار پشت گائون خیره شده بود، گائون سرشو چرخوند ولی جز دیوار سفید چیزی ندید. برگشت و به طرف پسر نوجوون خم شد و سعی کرد رفتار بدی از خودش نشون نده. وقتی پسر بی حرکت موند گائون به خودش جرئت داد و دستشو روی دست پسر گذاشت.
پرستار بهش گفته بود که مارک از سرما متنفره و فقط با گرما احساس آرامش میکنه.
پسر با حس کردن گرمی چیزی نگاهشو از دیوار برداشت و به دست گائون داد. نمیدونست دستشو بکشه یا به حسی که از لمس گائون میگرفت اعتماد کنه.
+سلام مارک. اسم من کیم گائونه و از دادگستری میام. من فقط میخوام باهات حرف بزنم، اگه حرفامو میفهمی سرتو تکون بده باشه؟
پسر اصلا تو باغ نبود و دوباره به یه جای دیگه خیره شده بود.
گائون آه کوچیکی کشید.
دکترا گفته بودن مارک اختلال روانی داره و بیماریش احتمالا بخاطر ضربه های روحی بچگیش بوده که باعث میشه مارک اختلالات شخصیتی و حالت های متفاوتیو داشته باشه.
گائون نمیتونست نسبت به درد و رنج کشیدن مردم بی تفاوت باشه چون قلب پاکش بهش این اجازه رو نمیداد. قلبش برای این ساخته شده بود که درد و تاریکیای اطرافشو جذب کنه و با اشک ریختن و مهربونیش و مراقبت از بقیه، اونارو از بین ببره. یوهان عاشق این ویژگی پرشسش بود. گائون تنها کسی بود که واقعا یوهانو میشناخت و درکش میکرد و همینطور تنها کسی که تو قلبش بود و یوهان از زندگیش برای حفظ کردن این راز مایه میزاشت.
گائون دست مارکو ول نکرد و با فشردن دستش، ازش خواست بهش اعتماد کنه.
بالاخره بعد چندثانیه صبرش نتیجه داد.
پسر به سرشو بالا اورد و به گائون خیره شد، انگار تازه فهمیده بود روبروی گائون نشسته.
گائون لبخند اطمینان بخشی به پسر زد و منتظر موند مارک آرومتر شه.
نمیدونست چجوری با مارک ارتباط برقرار کنه و براش سوال بود که چرا یوهان این پرونده رو به اون سپرده.
دستشو تو جیب داخلی کتش برد و یه عکس بیرون اورد. چشمای مارک حرکات گائونو دنبال میکردن و منتظر بود گائون کاری کنه تا فرار کنه.
انگار گائونم اضطرابشو حس کرد چون سعی کرد کاری نکنه تا مارکو عصبی کنه. عکسو که تصویر پدر و مادر مارک بود رو جلوی پسر نگه داشت و پرسید:
+آدمای توی عکسو میشناسی؟
ستون فقرات گائون با دیدن برق توی چشمای مارک لرزید. نگاه پسر با نفرت و دشمنی به عکس دوخته شده بود. حتی نخواست به عکس دست بزنه.
+مارک؟
حالا مارک سرد به چشمای گائون زل زده بود، نگاهش دیگه مثل چند لحظه قبل نبود. بی تفاوت بود انگار اتفاقی نیفتاده.
+میخوای راجب مامان و بابات حرف بزنی؟
با دیدن مارک که واکنشی نشون نداد و بازم با دیوار پشت سرش زل زد، گائون نمیدونست چیکار کنه.
+میتونی عکسو پیش خودت نگه داری. هروقت میخواستی حرف بزنی خبرم کن. الان باید خسته باشی پس یه روز دیگه میام دیدنت
عکس و کارتشو رو میز گذاشت و به پرستار خبر داد که ملاقاتش تموم شد.
***
وقتی رسید به عمارت کانگ، خورشید داشت غروب میکرد. همونطور که داشت غروب خورشیدو نگاه میکرد از گوشه ی چشمش حرکت چیزیو تو یکی از پنجره های طبقه بالا، حس کرد. لبخندی زد و وارد خونه شد.
عطر غذا خونه رو پر کرده بود.
"یعنی یوهان واقعا به خانوم جی اجازه داده براشون آشپزی کنه؟"
راهشو به سمت آشپزخونه کج کرد و بجای خانوم جی، یوهانو درحال سر و کله زدن با ظرفا دید که داشت سر غذا غرغر میکرد. گائون از تعجب شاخ دراورد. فکر نمیکرد یوهانم آشپزی بلد باشه ولی ظرفای غذایی که مرتب روی میز چیده شده بودن خلافشو ثابت میکرد.
یوهان سریع نگاهش کرد و پرسید:
_به چی داری فکر میکنی؟
+همه ی اینارو خودت درست کردی؟
یوهان با اخم بهش نگاه کرد.
+منظورم دکورش بود! من قبلا میخواستم ظروف چینی سفیدو با بشقابای سبز ست کنم ولی بهم نمیومدن، سرمه ای و قهوه ایم امتحان کردم بازم خوب نشد پس از طوسی روشن استفاده کردم
یوهان درحالی که در سکوت داشت به حرفای گائون گوش میداد با خودش فکر کرد:
"یجوری جدی داره حرف میزنه انگار داره درباره یکی از پرونده های مهم بحث میکنه!"
گائون بزور جلو خودشو گرفته بود تا منفجر نشه و قهقهه نزنه. همچنین داشت خودشو کنترل میکرد تا نپره بغل یوهان و ببوستش پس انگشتشو محکم گاز گرفت تا کنترل احساساتشو از دست نده.
یوهان که بیشتر متوجه ی کیوت بودن گائون شده بود، با خودش فکر کرد از وقتی گائون بازم اومده با اون و الیا زندگی میکنه، چقدر حالش بهتر شده. کارای بامزه ی گائون باعث شده بود بیشتر از قبل دوسش داشته باشه و جلوی قلبشو نگیره.
بی حوصله پرسید:
_خب؟
+دفعه بعدی یا از آبی روشن با سرمه ای استفاده کن یا سبز تیره رو با طوسی ست کن
یوهان با تصور ترکیب رنگا به آرومی سر تکون داد.
_کارت با مارک چطور پیش رفت؟
+بیا فقط یه پیشرفت کوچیک درنظرش بگیریم. هنوز نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. وقتی عکس مامان و باباشو بهش نشون دادم، نگاهش...مطمئن نیستم نفرت بود یا نه، انتظار همچین واکنشیو نداشتم. انگار نه انگار جفت مامان و باباش مردن
یوهان که با حرفای گائون تو فکر رفته بود گفت:
_فردا میرم ببینمش
+راستی الیا کجاست؟
_با دوستاش رفتن فیلم ببینن
گائون ناباور نگاش کرد و گفت:
+ها؟ گذاشتی با دوستایی که تاحالا ندیدیشون بره بیرون؟
_جِی جِی مواظبشونه
گائون چشماشو تو کاسه چرخوند:
+دقیقا همونکاری که وقتی سوئیس بودی با من کردی
_پس میدونستی یکی از افرادم تعقیبت میکنه و همش خودتو تو دردسر مینداختی!
+فقط سعی میکردم کارمو درست انجام بدم تا مجبور نشی برگردی
_داری میگی نمیخوای نزدیکت باشم؟
گائون وحشت کرد
+نههه! اشتباه فهمیدی. من فقط منظورم این بود که دوست نداشتم بیایی بهم یاد بدی چجوری کارمو انجام بدم وگرنه از برگشتن تو و الیا خیلیم خوشحالم!
_دوست دختر جدیدت کیه؟
سوالی که یدفعه پرسیده بود، گائونو شوکه کرد.
+من...الان با دخترا قرار نمیزارم
_دوست پسر؟
قلب گائون اومد تو دهنش، دستاشو به کمر زد و سوال یوهانو با سوال جواب داد:
+تو دوست پسر داری؟
_یه نفر هست که دوسش دارم ولی نمیدونم چطوری مال خودم کنمش. اون فکر میکنه من یه هیولام
+من فکر نمیکنم تو یه هیولایی...
_دارم راجب کراشم حرف میزنم، نه تو
گائون تیکه تیکه شدن قلبشو حس کرد. چرا شنیدن حرفاش انقدر درد داشت؟
+آه، منظورم...منظورم این بود که من خودم شخصا همچین فکری نمیک...
با قرار گرفتن لبای یوهان رو لباش، حرفش نصفه موند.
یوهان با یه حرکت سر گائونو نزدیک صورتش کرده بود و شروع کرده بود به بوسیدنش.{بالاخره ماچشونم دیدیم}
قلب گائون اونقدر محکم میزد که مطمئن بود یوهانم میتونه صداشو بشنوه.
یوهان سخت و با حرارت گائونو میبوسید و مجبورش کرد دهنشو بیشتر باز کنه تا دسترسی بهتری به حفره ی خیسش داشته باشه. درحالی که از شدت لذت نفس نفس میزد، اسم یوهانو صدا زد. صدای نیازمندش یوهانو تشویق کرد تا با زبونش به دهن گائون حمله کنه. حرکاتش باعث شدن گائون تو زانوش احساس ضعف کنه. یوهان متوجهش شد، یه دستشو دور کمرش حلقه کرد و دست دیگشو پشت گردنش گذاشت و با انگشت شستش گوش گائونو نوازش کرد. حس خوبی که به گائون دست داد، باعث شد ناله ی بلندی کنه.
تو گوش مرد بزرگتر زمزمه کرد:
+یوهان...بدجور میخوامت
صداهاشون به ورودی آشپزخونه نمیرسید. خانوم جی با کیسه خریدای تو دستش، وارد آشپزخونه شد. با دیدن صحنه ی روبروش، همه ی وسیله ها از دستش افتادن و باعث شد میوه ها و سبزیجات رو کف آشپزخونه قل بخورن.
مات و مبهوت سرجاش خشک شده بود و ذهنش داشت صحنه ای که همین الان شاهدش بود رو پردازش میکرد.
گائون اونقدر خجالت کشیده بود که روش نشد به خانوم جی نگاه کنه و سرشو تو سینه ی یوهان قایم کرد. از اون طرف، یوهان نگران بود که گائون از بغلش بیاد بیرون و فرار کنه ولی وقتی دید فرار نکرد و بجاش تو بغلش موند، خوشحال شد.
بدون اینکه یه ذرم خجالت بکشه، لبخندی به خانوم جی زد و بوسه ی خیسی رو لپ گائون کاشت. {شرم و حیا حالیش نیس این بشر}
سیب سبزی که پایین پاش قل خورده بودو برداشت و با گوشه پیرهنش پاکش کرد و گاز گنده ای بهش زد.
_سلام خانوم جی، خوش اومدی. همینطور که میبینی نه تنها گائونم برگشته بلکه رابطمونم بهتر کردیم
با پررویی لبخند گشادی تحویل خانوم جی داد و بعد از چمشک زدن بهش، رفت بیرون و گائونو با خانوم جی تنها گذاشت. گائون برای اینکه با خانوم جی چشم تو چشم نشه دستشو رو چشماش گذاشت. نمیدونست چی بگه تا از این وضعیت خلاص شه.
+سلام آجومونی. من برم یه نگاه به باغچه گیاها بندازم ببینم چیزی لازم نداری
به محض اینکه از جلوی خانوم جی رد شد، با صورت قرمزش که داشت آتیش میگرفت شروع کرد به دویدن.
خانوم جی نگاهی به ورودی آشپزخونه انداخت و بعد اینکه مطمئن شد دوتاشون غیب شدن و صداش به گوششون نمیرسه، جلوی خندشو که بزور کنترل کرده بود رو نگرفت و قهقهه زد.

















The Return of Devil JudgeWhere stories live. Discover now