Chapter 12

78 13 2
                                        


گائون دور و بر آپارتمانش رو نگاه کرد. حس عجیبی داشت دوباره برگشته بود به این چهاردیواری کوچیک. باید حس آشنایی و آرامش می‌داد، اما برعکس، یه موج سنگین دلتنگی نشست رو دلش. نمی‌تونست انکار کنه که دلش برای آدم‌هاش تنگ شده — الیا… و حتی یوهان، با اینکه اون همه زخم به دلش زده بود.

با این حال، شرایط مجبورش کرده بود یه تصمیم سخت بگیره. مجبور شد همه چیز رو با یوهان تموم کنه. کاری که یه بخشی از زخم‌های روحیش پشتش بود و یه بخش دیگه‌اش هم ایستادنش پای عدالت. اما هیچ‌کدوم از اینا مرهمی برای دل شکسته‌اش نبود.

هنوز هم داشت درد دروغ‌هایی رو می‌کشید که از کسی شنیده بود که همه دلش رو بهش داده بود. با خودش فکر می‌کرد هیچ‌وقت نتونه از اون ضربه‌ها جون سالم به در ببره.

زنگ در به صدا دراومد. گائون بار اول شنید، ولی بی‌خیال شد.

اما زنگ پشت سر هم ادامه پیدا کرد.

با خودش گفت لابد خودِ یوهانه که پشت دره. منطقی هم بود. بعد از اون کارای وحشتناکی که کرده بود، معلومه می‌خواست بیاد سراغش. اما نقشه‌اش چی بود؟ می‌خواست چی بگه که بتونه ببخشتش؟ اصلاً براش معنی داشت یا فقط مثل یه سرگرمی موقت بود توی نقشه‌های بزرگش که هر وقت بخواد می‌تونه بندازتش دور؟

گائون تصمیم گرفت که آمادۀ دیدنش نیست. حتی نمی‌خواست باهاش حرف بزنه. یوهان هر روز بی‌وقفه براش پیام می‌فرستاد، اما اون همه رو خونده‌نشده ول کرده بود. وقتی بالاخره پیام‌ها قطع شدن، جای خالیشون براش هم آزاردهنده بود، هم خالی‌کننده.

گائون از دست خودش حرص می‌خورد. اینکه چرا گذاشته بود توی یه مهمونیِ دلسوزی برای خودش غرق بشه، چرا گذاشته بود سکوت و بی‌خبری یوهان اذیتش کنه. این خلأ فقط یه معنی می‌تونست داشته باشه: اینکه یوهان دیگه ناامید شده، بی‌خیال همه‌چیز شده و دیگه براش مهم نیست. خب، مگه همون چیزی نبود که خودش ازش می‌خواست؟ پس چرا دلش هنوز دنبال توجه اون مرد بود؟ چرا هنوز می‌خواستش؟ این حس لعنتی درست نبود.

شاید با جواب ندادن به پیام‌ها و تماس‌های یوهان، یه جایی ته دلش می‌خواست تلافی کنه، می‌خواست اونم همون دردی رو بکشه که خودش کشیده بود. می‌خواست بفهمه زخمی شدن یعنی چی.

زنگ در دوباره خورد. این بار پشت سر هم، پر از اضطرار.

گائون نفس عمیقی کشید، جرأتش رو جمع کرد و رفت سمت در.

در رو فقط یه ذره باز کرد، امیدوار بود همون لحظه اول چشمش به یوهان بیفته. نزدیک یه هفته بود که از خونه‌ش زده بیرون. یه کت به چشمش خورد، ولی همون لحظه فهمید مال یوهان نیست. در رو یه کم بیشتر باز کرد و دید وکیل کو پشت در ایستاده. یه ناامیدی سنگین نشست روی دلش.

The Return of Devil JudgeWhere stories live. Discover now