یوهان مچ کوچیکشو محکم گرفت و راهنمایی‌اش کرد سمت در.
بیرون، مارک منتظرشون بود. عصبی به نظر می‌رسید و هر چند لحظه یه بار پشت سرشو نگاه می‌کرد، به راهروی تاریک.

الیا حس مورمور عجیبی گرفت. ترسید و خودش رو نزدیک‌تر به یوهان کشید. یوهان متوجه شد و دستشو گذاشت روی شونه‌اش، محکم و مطمئن.

مارک رو هم کشید نزدیک‌تر و سه‌تایی سرهاشونو بهم چسبوند.
_ خوب گوش کنین. کسی توی خونه‌ست. لازمه هر دو آروم باشین و دقیقاً همون کاری رو بکنین که می‌گم. باشه؟

بعد از مکث، دستشو گذاشت روی شونه‌ی هر دوشون، مطمئن و محکم.

مارک به الیا نگاه کرد. اون سر تکون داد. اون لنگرگاهشه و بیشتر از هر وقت دیگه‌ای بهش نیاز داشت.

— خیلی خوب. حالا باید شما دوتا رو ببریم به اتاق کار پدرتون...

برای الیا خیلی عجیب بود که بشنوه یوهان از پدرش حرف بزنه. ناخودآگاه انتظار داشت باباشو ببینه که از پشت عینک، بالای کتاب نگاهش کنه.

صدای جیرجیر درست چند قدم پشت سرشون پیچید.

هر سه نفر خشک‌شون زد. یوهان دقیق می‌تونست بفهمه اون آدم کجاست. احتمال داشت بیشتر از یکی باشن، هرکی که بودن.
خونه رو مثل کف دستش می‌شناخت. مزاحم، اتاق خودشو پیدا کرده بود، همون اتاقی که روبه‌روی اتاق گائون بود.
شانس می‌آوردن اگه طرف می‌رفت توی اتاق خودش، اینطوری می‌تونست وقت بخره تا بچه‌ها رو از خطر دور کنه.

سکوت، ثانیه‌ها رو سنگین‌تر می‌کرد. ضربه‌ی آرومی که روی شونه‌های لرزون می‌زد، هم واسه آروم کردن بود، هم واسه شمردن زمان. پنج ثانیه واسه چرخوندن دستگیره، سه ثانیه برای باز شدن در، هفت تا برای اینکه مزاحم قدم بذاره تو اتاق.

— الان.

پچ‌پچ کوتاه یوهان مثل فرمانی بود که الیا و مارک رو به جلو هُل داد. با عجله حرکت کردن. حواس یوهان بود که اونا رو از دیوارها دور نگه داره تا مبادا به قاب عکس یا تابلویی بخورن. گوش‌هاش تیز بود تا کوچک‌ترین صدایی اطرافو بگیره.

وقتی رسیدن به اتاق مطالعه‌ی ایساک، سریع در رو بست و قفل کرد. از وقتی برادرش مرده بود، اینجا نیومده بود. امشب مجبور بود گذشته رو بذاره کنار، اگه می‌خواست جون برادرزاده‌هاشو نجات بده.

مثل عقاب رفت سمت انتهای اتاق. دستاش با عجله سطح دیوار چوبی رو می‌گشتن، پانل به پانل، تا بالاخره چیزی که دنبالش بود رو پیدا کرد.

انگشتاش به قفل مخفی خوردن. با زور زیادی دسته‌ی سرسختی رو که گیر کرده بود تکون داد تا بالاخره آزاد شد. تمام وزنشو انداخت به دیوار و چند ثانیه بعد، سازه‌ی چوبی مثل دری جادویی باز شد.

The Return of Devil JudgeWhere stories live. Discover now