Chapter 15

Mula dari awal
                                        

***

گائون با حوصله داشت قهوه‌شو مزه مزه میکرد. سکوت صبحگاهی آپارتمانش زیادی سنگین بود، انگار تنهاییشو صد برابر می‌کرد. سعی می‌کرد فکرای آزاردهنده رو از خودش دور کنه، ولی اون خلا لعنتی تو دلش ول‌کن نبود.

فقط چند روز پیش رفته بود خونه‌ی یوهان، به امید اینکه اتفاقی بهش بخوره. بهونه‌ش مسخره بود: رسیدگی به باغچه‌ی گیاهای دارویی. در حالی که یوهان قبلاً یه باغبون گرفته بود و حضور گائون عملاً اضافه بود.

داخل خونه نرفت، اما همون نزدیکی بهشون هم نتونست دلشو آروم کنه. نمی‌دونست چطور می‌تونه وضعیتی که خودش خراب کرده بود رو درست کنه.

وقتی رسیده بود، همه‌ی اهل خونه خواب بودن. عجیب بود؛ یوهان آدمی نبود که دیر بخوابه. ذهنش ناخودآگاه سمت فکر مریض بودنش رفت، و همون لحظه یه ترس بد نشست تو دلش. اما الیا فرق می‌کرد، اون جغد شب بود و صبحا براش کابوس. گائون حتی فکر کرد از الیا بپرسه حال عموش خوبه یا نه.

ولی خب… خودش بود که قید هر نوع ارتباطی رو زده بود. اگه حالا خودش برمی‌گشت و سر صحبت رو باز می‌کرد، مسخره می‌شد. کم‌کم داشت به خودش شک می‌کرد که شاید زیادی تند رفته باشه و الآن واقعاً دلش برای توجه یوهان پر می‌زنه. از یه طرف حق داشت هنوز از دستش ناراحت باشه، ولی از طرف دیگه قلبش هنوز می‌خواستش.

یه لحظه یادش اومد وقتی به پنجرۀ اتاق یوهان نگاه کرد، انگار چیزی تکون خورد. ولی مطمئن نبود چشمش درست دیده یا نه. اگه واقعاً یوهان دیده بودش، چرا بیرون نیومد؟ یعنی دیگه کلاً بی‌خیالش شده بود؟ این فکر مثل خوره افتاد به جونش و بی‌قرارترش کرد.

یه آه بلند کشید. می‌دونست با این فکرای بی‌سروته هیچ چیزی درست نمی‌شه. ولی اگه یوهان تصمیم می‌گرفت ادامه بده و جلو بره… اون چطور باید با شکست دلش کنار می‌اومد؟

همین‌طور که غرق تو فکر بود، صداشو شنید: قدم‌های سنگین کسی داشت از پله‌های آپارتمان بالا می‌اومد. کنجکاو شد. فنجون قهوه‌ی داغشو گذاشت روی میز و رفت سمت در. کی ممکن بود این موقع صبح بیاد سراغش؟

در رو باز کرد، ولی کسی پشت در نبود. رفت تا لبه‌ی بالکن، پله‌ها رو نگاه کرد، هیچ‌کس نبود. همین‌طور که سرشو برگردوند سمت خیابون باریک کناری، یه لحظه نگاهش افتاد به SUV مشکی آشنایی که داشت دور می‌شد. قلبش یه لحظه وایستاد.

مهمون مرموزش یوهان بود… اما چرا نیومده بود داخل؟ همین فکر گیجش کرده بود که برگشت سمت آپارتمان. اونجا جلوی در، سه تا گلدون کوچیک با گل‌های پررنگ و قشنگ نارنجی، زرد وقرمز، منتظرش بودن.

وقتی خم شد تا نزدیک‌تر به گلدان‌ها نگاه کنه، یه یادداشت کوچیک فرو رفته تو یکی از گلدون‌ها دید. درآوردش و خوند:
«فکر کردم اینا حتماً حالت رو بهتر می‌کنن و تنهات نمی‌ذارن. — یوهان»

The Return of Devil JudgeTempat di mana cerita hidup. Terokai sekarang