مارک زد زیر گریه، دیگه نتونست جلوی اشک‌هاش رو بگیره. گائون چشم‌هاش رو بست و گذاشت تک‌تک کلمات تو وجودش فرو بره. درست بود واقعاً می‌تونست کشته بشه اگه یوهان همون لحظه سر نمی‌رسید. فکر کردن به اون صحنه هنوز لرزش به تنش می‌نداخت.
ولی می‌دونست تقصیر مارک نبود. مخصوصاً وقتی الیا خودش رو وسط گذاشته بود تا صلح برقرار کنه. اگه ارزشش رو نداشت، هیچ‌وقت این کار رو نمی‌کرد.

— می‌بخشمت مارک. اون موقع خودت نبودی. من سرزنشت نمی‌کنم. راستش اگه جای تو بودم، شاید همون کارو می‌کردم. مهم اینه که الان در امانی.

مارک با تمام وجود از کارش پشیمون بود. خیلی وقت بود همه‌چی رو تو دلش نگه داشته بود. حالا وقتش بود جبران کنه.

_ مادر من یه قاتله. اون کسی بود که والدین منو مسموم کرد. اون اونقدر دیوونه‌ی ثروت و شخصیت عمومه که برای رسیدن به خواسته‌هاش دست به هرکاری زد. فکر میکردم بالاخره میتونم باهاش زندگی کنم ولی فهمیدم من برای اون هیچی نیستم. اون نقشه کشیده از شر منم خلاص شه، اینطور بود که میخواستم جونمو بگیرم ولی عموم نجاتم داد و منو به خونش برد

یوهان جون مارک رو نجات داده بود. فکرای گائون تند و تند توی ذهنش می‌چرخید. نکنه همه این مدت اشتباه می‌کرده در مورد یوهان؟ نکنه همه‌چی فقط یه نقاب بوده، و در اصل از اول هدفش نجات مارک بوده نه سون‌می؟ اون و وکیل کو مأمور شدن پرونده رو بگیرن تا توجه مستقیم روی خود یوهان نیفته.

— بیاید گذشته رو بذاریم کنار. نمی‌خوام فکر کنی ازت متنفر بودم، چون نیستم. بالاخره تو برادر ناتنی الیجایی. پس دیگه غصه نخور و به آینده‌ت فکر کن. آینده روشنی جلوی پاته، فقط باید یاد بگیری خودتو ببخشی.

مارک صورتش رو گذاشت توی دستاش. خیلی وقت تو همون حالت موند و همه حرفای گائون رو توی ذهنش مرور کرد.

— مادرم از عموم حامله نیست دروغ گفت. من نتیجه آزمایششو دیدم. شاید این کمکی باشه که رابطه‌ت با عموم بهتر بشه...

گائون از این اعتراف خشکش زد. با خودش فکر کرد نکنه یوهان می‌دونست؟ اگه می‌دونست، هیچ حرکتی نکرده بود چون گائون رابطه‌شونو قطع کرده بود و خب، یوهان رو می‌شناخت؛ اون همیشه مرزهاشو نگه می‌داره، هر اتفاقی هم بیفته. الان خود گائون بود که باید به سمتش برگرده.

— ممنون که بهم گفتی. اما در مورد من و عمو‌ت... اون فقط به خودمون مربوطه...

مارک یهو از جاش پرید و به کسی سلام کرد. گائون حس می‌کرد می‌دونه کیه. بدنش قبل از مغزش واکنش نشون داد و همون لحظه صدای آشنایی اومد که رشته کلامشونو برید:

— مزاحم شدم؟ دیگه دیر شده بود، گفتم بیام شما بچه‌ها رو برسونم خونه.

سکوتی سنگین مثل یه بادکنک پر شده توی فضا موند، انگار همه منتظر بودن کی بترکه. الیا اول سکوت رو شکست:

The Return of Devil JudgeWhere stories live. Discover now