برگشت سمت یوهان که با حالت خونسرد و کمی سرگرم نگاهش می‌کرد. لیوان پر دیگه رو داد دستش و خودش رفت کراواتش رو مرتب کنه.

یوهان با شیطنت گفت:
– حسودی میکنی؟

گائون محکم کوبید رو دستش. لیوان شامپاین نزدیک بود بریزه.

– و البته خشن هم هستی!

یوهان با خنده ادای درد کشیدن درآورد و دستشو مالید.
– به هر حال باید زودتر میومدی. منتظر بودم بیای نجاتم بدی.

گائون با اخم گفت:
– نجاتت؟! داشتی خوش می‌گذروندی، اونم طوری که فکر می‌کرد واقعاً بهش علاقه داری!

یوهان شونه بالا انداخت:
– همین رفتاراس که باعث میشه تو نقش قاضی عالی حسابی جا بیفتم.

گائون دستشو بلند کرد که دوباره بکوبه، اما یوهان زودتر عمل کرد. دستاشو دور کمر گائون حلقه کرد و بی‌مقدمه کشیدش جلو، به آرومی لباشو گذاشت روی لبای اون.

گائون با عصبانیت پچ‌ زد:
– داری چیکار می‌کنی؟ وسط مردمیم!
ولی صورتش مثل گوجه سرخ شده بود.

یوهان انگار نه انگار، دوباره لباشو محکم روی لبای گائون گذاشت. دستاشم آروم رفت پایین کمرش تا رسید به باسنش. بعد با شیطنت هر دو طرفو فشار داد.

گائون قفل شد. مغزش انگار هنگ کرد، سر جاش خشکش زد و حتی نتونست واکنش نشون بده.

یوهان تو گوشش گفت:
– فقط خواستم به اون زنا نشون بدم که تنها کسی که تو این مهمونی می‌خوامش تویی… و اینه کاری که دلم می‌خواد باهات بکنم.

گائون باید از کار و حرف یوهان حسابی جا می‌خورد، ولی در عوض یه حس عجیبی، مثل یه موج شیرین، توی کل بدنش دوید. اینکه دقیقاً می‌دونست جایگاهش توی زندگی یوهان کجاست و چقدر براش مهمه. چیزی نگفت، فقط نگاهشو انداخت پایین و مژه‌های بلندش خجالتشو پنهون کردن.

یوهان دستاشو برداشت، دست گائون رو گرفت و گفت:
– بریم خونه دیگه به اندازه کافی اینجا بودیم. مطمئنم کسی هم دنبالمون نمیاد

گائون گذاشت دستشو بگیره و راه رو نشون بده. همزمان که از جلوی اون گروه زن‌ها رد می‌شدن، همه‌شون زل زده بودن بهشون، انگار لال شده بودن. اون زنی هم که تا لحظه‌ی آخر سعی می‌کرد دل یوهانو ببره، با دهن باز مونده بود، چون جلوی چشماش دید شکار بزرگش به راحتی از دستش پرید.

گائون حس پیروزی داشت. با غرور راهشو ادامه داد، بدون اینکه حتی یه نگاه هم بهشون بندازه. چه حس قشنگی بود.

***

گائون از دور یه صدای ضعیف شنید که اسمشو صدا می‌زد. کلافه شد، نمی‌خواست اون لحظه رو از دست بده. یوهان می‌خواست ببرتش خونه. گائون هم دلش می‌خواست نیازای تنشو با اون برطرف کنه. ولی صدا نزدیک‌تر و بلندتر می‌شد و تمرکزش داشت از بین می‌رفت.

The Return of Devil JudgeWhere stories live. Discover now