بالاخره نگاهشون بصورت محدود به ماشینی افتاد که به خاک سیاه نشسته بود.

جیسونگ لب دردناکش رو گزید و نگاه کوتاهی به مینهو انداخت.

در حال حاضر انقدر درد داشتن که دیدن وضع ماشین اونقدر ناراحتشون نکرده بود!

-فقط سوار شو...

مینهو زمزمه کرد و کمک کرد جیسونگ بشینه و خودش هم با کمک گرفتن از بدنه ماشین سوار شد و درحالی که یه جایی تو قفسه سینه‌اش درد میکرد ماشین رو روشن کرد و از اونجا زد بیرون اما خوب قیافه ترسیده نگهبان رو به خاطر سپرد تا بعدا یه جوری از خجالتش در بیاد.

البته قرار بود از خجالت همه‌اشون در بیاد! 

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

به مینهویی که لنگان لنگان از درمانگاه زد بیرون و داشت میومد سمت ماشین چشم دوخت و دوباره سرش رو به صندلی تکیه داد و سعی کرد دردی رو که تو کل بدنش پیچیده فراموش کنه.

با صدای در، سرش رو چرخوند و به پسر کنارش که داشت تو آینه‌ی جلو صورتش رو چک میکرد خیره شد.

-ایشش...لعنتی...

غر زد و باعث شد جیسونگ به خنده بیوفته.

-نخند احمق...

عصبی غر زد و به هم خیره شدن.

-الان اگه گفتی چی میچسبه؟ 

مینهو فقط خیره‌اش موند و میتونست مسیر نگاهش که روی زخم‌های صورتش جابجا میشد رو دنبال کنه.

-لعنت بهش...

دوباره عصبی غرید و نگاهش رو برداشت و به روبرو خیره شد.

-به چان و فلیکس زنگ بزن...با هم بریم سوجو بزنیم...

-واقعا میخوای الان اینکارو کنیم؟

سرش داد زد و دوباره سمتش چرخید.

جیسونگ فقط با همون لبخند احمقانه سر تکون داد.

پسر کوچیک‌تر باز تو موهاش چنگ انداخت و نفس کلافه‌ای کشید.

-بچه‌ها نگران میشن...

-فلیکس به هر حال شب میاد اتاق...

با حرفش برای چند ثانیه بینشون سکوت شد و بالاخره مقاومتش شکست و گوشیش رو بیرون آورد.

لعنت بهش...

اصلا امشب دوست داشت همین کارو بکنه! 

کی میتونست جلوشون رو بگیره؟ 

یکم گرم شدن واسه بدنشون خوب بود! 

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

روبروی هم معذب نشسته بودن و قبل از سر رسیدن دو پسر دیگه چند تا شات هم خوردن تا حسابی خودشون رو برای خوشامدگویی اون دو تا آماده کنن.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now