✨ part:26 ✨

104 14 0
                                        

_باید چند تا قانون بذاریم...

_قانون؟! چه قانونی؟!

_مهم‌ترین قانون اینه که جنابعالی دیگه حق نداری سر صبح منو زوری بیدار کنی...

یه تای اَبرویِ پسر بزرگ‌تر بالا پرید و با سرگرمی خیره‌اش موند.

_خب؟! 

_من از صبح بد بیدار شدن واقعا بدم میاد و این روی مود کل روزم تاثیر مستقیم داره...

_ااا پس بگو این چند وقته کلا سگی! نگو من صبح بیدارت میکنم وحشی میشی...

_دقیقااا...دقیییییقا...دقیقا همینه...و وقتی این مورد ادامه دار بشه دیگه اعصابم نمی‌کشه و از زندگیم میندازمت بیرون چون این رکن اساسی زندگیم‌ـه...

_یه دقیقه ما رو از زندگیت ننداز بیرون ببینیم چه خبره! 

چان فقط مسخره‌اش کرد و وایساد روبروش و بهش خندید.

واقعا چرا فکر می‌کرد بیشعوری مثل چان قراره بفهمه چی داره میگه؟! 

_برای امروز دیدنت کافیه...فقط برو و تا فردا آفتابی نشو...

مسخ شده گفت و رفت سمت چمدونش و مشغول به هم ریختن لباس‌های توش شد.

_مطمئنی بیبی؟

_تا حالا تو زندگیم انقدر مطمئن نبودم...

همون طور که مشغول کار خودش بود اعلام کرد و با زنگ خوردن تلفن پسر بزرگ‌تر برگشت و نگاه‌هاشون به هم افتاد ولی فلیکس زود چرخید و دوباره مشغول شد و چان هم به ناچار گوشی رو از جیب پشتیش درآورد و به شماره روی صفحه خیره شد.

طولانی شدن جواب ندادنش باعث کنجکاوی فلیکس شد و متعجب برگشت سمتش.

اخم روی صورت چان یکم ترسونده بودتش چون این ساید از چان هرموقع میومد بیرون تجربه بهش ثابت کرده بود که زیادی خطرناک بود و نباید تو این حالت سر به سرش میذاشت.

نمیدونست کی پشت خط‌ـه ولی هر کی که بود تونسته بود گند بزنه به چانِ سرخوشش و این نگرانش کرده بود.

نکنه سوجون بود؟

_الو؟

چان فقط یهو نگاه ریزی بهش کرد و تماس رو وصل کرد.

_خب؟...نمیتونم...نیا اونجا...نمیخوام ببینمت...

عصبی کلمات کوتاه رو پشت هم می‌گفت و فلیکس فقط روبروش وایساده بود و لباس تو دستش رو بین انگشت‌هاش می‌فشرد.

لحنش خیلی تیز بود و فلیکس هیچ وقت دوست نداشت مخاطب چنین لحنی قرار بگیره و یهو تو دلش خالی شد و از رفتار چند دقیقه قبلش با چان پشیمون.

_خوبی؟

با قطع شدن تماس فقط آروم زمزمه کرد و پسر بزرگ‌تر چند قدم بینشون رو طی کرد و یهویی بغلش کرد.

✨Crisis of twenty years ✨Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt