✨ part:1✨

498 46 6
                                        


بحران بیست سالگی

نویسنده: لیبوم

ژانر: کمدی، درام، اسلایس آو لایف، اسمات

کاپل‌ها: چانلیکس، مینسونگ 

پ‌ن:

این داستان رو با ترس و لرز قراره آپ کنم چون باتوجه به شرایط حاکم بر جامعه اصلا دوست ندارم عادی سازی کنم یا کسی فکر کنه چنین قصدی دارم و باتوجه به افسردگی طولانی مدت و بلاک رایتری‌ای که داشتم میترسم نتونم ادامه‌اش بدم.

نمیدونم ازم شناختی دارین یا نه اما اصلا چنین چیزی رو دوست ندارم واسه همین میترسم و فقط و فقط بخاطر شما جوجه‌ها دارم شروعش میکنم و امیدوارم که خوب شروع شه و بازخورد خوبی بگیره تا بتونم توانایی ادامه دادنش رو پیدا کنم.

چرا دروغ بگم! خودمم دلم خیلی برای نوشتن تنگ شده بود :) 

تنها چیزی که لازمه الان بهتون بگم اینه که ممکنه چند هفته آپ منظم باشه ولی یهو نامنظم چون شاغلم و شرایط کاری بشدت فشرده‌ای دارم و گاهی اوقات انقدر خسته برمیگردم به خونه که با همون لباس بیرون میخوابم، صبحم با همون میرم سر کار. -_- 

اینا رو گفتم که از همین الان بدونین  گاهی اوقات ممکنه با یکم تاخیر قسمت ها رو بخونین...

با این دید شروع به خوندنش کنین، در غیر اینصورت میتونین صبر کنین تا تموم شه بعد بخونین...

میدونم که جوجه های من با درک ترینن واسه همینه که عاشقتونم.

چیزی که درمورد این داستان از اول مد نظرم بود این بود که با همکاری شما جوجه‌ها نوشته بشه، به این صورت که هر کدومتون اتفاقای خنده‌داری که براتون افتاده رو برام بنویسین تا من تو داستان واردشون کنم و به این صورت شما هم تکه‌ای از این ماجراجویی بشین و در کنار هم بهمون خوش بگذره و خاطره سازی کنیم.

پس از امروز منتظر اتفاقای جالبی که براتون افتاده هستم.

بیاین جزئی از این داستان باشیم و کنار هم یکم بخندیم و به امید روزهای شاد منتظر بمونیم...

دوستدار شما 

لیبوم

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

کوله‌ی روی دوشش که تا خرتلاق پر شده بود از وسایلی که فقط حس می‌کرد مهمن ولی در واقع می‌دونست مهم نیستن داشت کمرش رو‌ میشکوند و همزمان کشوندن چمدون پشت سرش بهش حس فلج عضلاتش رو‌ میداد.

دقیقا چه کوفتی جمع کرد با خودش آورده بود؟! 

با ناامیدی به مادرش که از رو به رو داشت بهش نزدیک میشد نگاه کرد.

زن بلافاصله با رسیدن بهش شروع کرد.

_اتاقتو گرفتم عزیزم...این کلیدشه...بچه‌های تو سوییتتون خیلی خوبن...مامان و بابا باید سریع‌تر برن چون سرپرستی گفته پدر و مادرا نباید تجمع کنن...شماره‌ی اتاقت ۱۱۸ـه...مامان خیلی دوست داره پیشت بمونه و بهت تو جابجایی وسایلت کمک کنه اما تو الان یه مرد بالغی و باید خودت از پس کارات بر بیای پس مجبورم برم...باباتم دادش در اومده دیگه...

✨Crisis of twenty years ✨Où les histoires vivent. Découvrez maintenant