✨ part: 33 ✨

104 15 8
                                        

-من اصلا با مادرت تماسی نداشتم...کل اون مدت اون احمق از هر فرصتی استفاده میکرد تا با گوشی من با مادرت حرف بزنه و بعد پیامارو پاک میکرد تا من نفهمم...

چان فقط در سکوت به مینهویی که عصبی پلک میزد خیره بود.

هیچ کدومشون ری‌اکشن خاصی نشون نداده بودن.

-اون شب بعد اینکه مادرت ازم تشکر کرد و تو راه افتادی رفتی لحظه آخر ازش خواستم که اجازه بده صفحه چتمون رو ببینم...دینو مدت‌ها بود که حالا به هر شکلی داشت از طرف من به مادرت پیام می‌داد...نمی‌دونم قصدش دقیقا چی بود...اگه میخواست تو کل زندگیت رو از دست بدی باید بگم دقیقا همون چیزی شد که میخواست...

مینهو زمزمه کرد و یه نفس عمیق کشید.

چان همچنان بدون واکنش اونجا وایساده بود و اونقدر بیچاره به نظر می‌رسید که مینهو هم از پیش کشیدن واقعیت پشیمون شد.

یه لحظه به این فکر کرد که کاش میذاشت چان همون طوری ازشون متنفر بمونه و این لحظه رو تجربه نکنه.

-من...من دلتنگت بودم چان...خیلی...می‌دونم خیلی آشغال‌تر از این حرفام که بگم دلتنگتم ولی هستم...خیلی...دلم میخواد زمان برگرده عقب و برگردیم به چهار سال پیش...جایی که تو آموزش دانشکده همو دیدیم...همون نقطه که تو چشمای هم نگاه کردیم و تا تهش رو خوندیم...من دلم برای رفتن کنار رودخونه هان‌مون و سیگار کشیدنامون تنگ شده...برای مهمونیای آخر هفته و دیوونه بازی...صحبت راجع‌به به آینده و آرزوهامون...چیشد که همه اینا به حسرت تبدیل شد؟! یعنی فقط دینو بود که باعثش شده بود؟ یا چیزای دیگه؟ یعنی دوستیمون اونقدر بی‌ارزش بود که نخوایم کل این یکسال برای حل کردنش پا پیش بکشیم؟! چیشد که به اینجا رسیدیم؟ یعنی همه چیز رو فراموش کردیم؟ 

مینهو حالا بلند بلند هق میزد و گریه میکرد و پشت سرش جیسونگ هم به گریه افتاده بود.

نمیدونست بخاطر چی دقیقا؟ بخاطر حرفای پر حسرت مینهو راجع‌به خودش و چان یا بخاطر عجله‌اش تو تصمیم گیری برای رابطه‌اشون؟! حس می‌کرد یه بخش از حرف‌های مینهو داره به خودش گفته میشه! 

فلیکس فقط بغ کرده نگاهش به چانی بود که همچنان ساکت وایساده بود و حتی جُم نمی‌خورد.

چه اتفاقی برای دل اون پسر افتاده بود که حتی دَم نمیزد؟!

-چ...چان...

همین صدا کردنش کافی بود تا اینکه چان بالاخره به همشون پشت کنه و با قامتی خمیده از اتاق بزنه بیرون.

-لعنت بهش...

مینهو فحشی داد و مشتی به مبل کنارش زد و رفت توی اتاق و جیسونگ همچنان در حال هق زدن سر جاش وایساده بود.

فلیکس دقیقا نمیدونست باید چیکار کنه! 

باید دنبال چان می‌رفت یا اینکه بهش فضا میداد تا یکم با خودش خلوت کنه؟! 

✨Crisis of twenty years ✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora