✨ part:28 ✨

118 17 20
                                        

فلیکس واقعا نمیدونست چی باید بگه.

فقط شوکه بهش خیره موند تا حرف‌هاش رو بزنه.

_بخاطر اینکه گی‌ام و متوجه‌ش شدن کلی داستان از سر گذروندم و بزور ازشون جدا شدم...ولی ول بکن نیستن...سال اول دانشگاه با یکی آشنا شدم...من...

چان یهو سکوت کرد و با حال بدی چشم‌هاش رو بست.

حالا فلیکس بود که صورتش رو قاب گرفته بود و مجبورش میکرد بهش نگاه کنه.

_اگه نمی‌خوای لازم نیست چیزی رو توضیح بدی...تا همین جا کافیه...

_سال اول دانشگاه باهاش آشنا شدم...

اینبار پسر بزرگ‌تر دوباره شروع کرد اما با لحن زخمی و زمخت.

چشم‌هاش به خون افتاده بود و هر بار که مجبور میشد برای جلوگیری از ترکیدن بغضش دهنش رو ببنده چنان دندون قروچه می‌رفت که فلیکس میتونست به راحتی صدای ساییده شدن دندون‌هاش به هم رو بشنوه.

_همه چیز عالی به نظر می‌رسید...با هم آشنا شدیم...حتی یکسال تخمی ادامه داشت اون کابوس...توش غرق شده بودم...احساس میکردم نجات پیدا کردم...مینهو چندین باری بهم گفته بود اون مشکوک‌ـه ولی چیزی نمی‌فهمیدم...نمی‌خواستم که بفهمم...اون همه چیزی که نداشتم بود...پدرم...مادرم...خواهرم...برادرم...دنیام...

پسر کوچیک‌تر آب دهنی قورت داد و اون هم هم‌پای دوست‌پسر عزیزش چشم‌هاش خیس شد.

واقعا خجالت می‌کشید که به این نقطه رسیدن.

_یه روز یکی از دوستام گفت اون داره بهت خیانت می‌کنه و آدرس جایی رو بهم داد...وقتی سر رسیدم مامانم رو دیدم که جلوی اون و یه دختر نشسته بود...از دور میدیدمشون و نمیدونستم داره چه اتفاقی میوفته...یهو مامانم یه پاکت رو سمتشون هول داد و اونا بعد از گرفتنش پا شدن رفتن...از اون روز خبری ازش نشد تا دو هفته بعد که یهو بهم زنگ زد و گفت خیلی حالش بده و باید ببینتم...منم حالم بد بود...نمی‌خواستم باور کنم اون بلا سرم اومده...باز بهش فرصت دادم و وقتی همو دیدیم فقط گریه می‌کرد...ازش می‌پرسیدم چی شده ولی جواب نمی‌داد...تاکید داشت که مجبورش کردن و منم باورش کردم اما دوباره بعد از اون ملاقات ندیدمش تا اون شبی که با بچه‌ها تو ویلای یکیشون جمع شده بودیم...یهو جلوی نود فاکینگ نفر از بچه‌های دانشگاه اومد جلو و ادای کسایی که بهشون تجاوز شده رو در آورد...اون شب مست بودم...واقعا مست بودم...نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده بود...خیلی گیج بودم برای هندل کردن اون شرایط...و مطمئن بودم که تا اون لحظه همو هنوز ندیده بودیم ولی یهو سر و کله‌اش پیدا شد و عربده میزد که بهش تجاوز کردم...که یه همجنس‌باز کثیفم...که پدر و مادرم کاورم کردن تا کثافت‌کاریام رو نشه...نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده...یهو همه چیز خراب شد...رو سرم خراب شد...بابام سر رسید و مهمونی جمع شد...همه چیز خراب شده بود و من وسط اون ویلا با پدرم و مینهو و جیسونگ مونده بودیم...یهو مادرم سر رسید و از مینهو بخاطر خبر دادنش تشکر کرد...اون لحظه حس میکردم همشون خیانتکارن...عوضین...نمی‌تونستم هیچ کدومشون رو باور کنم...مادرم اصرار داشت که برگردم پیششون...گفتن کاری میکنن این شب از یاد همه بره...ولی تحملشون برام سخت بود...میدونستم کار خودشونه...همیشه همین بود...تو دبیرستان هم این بلا رو سرم آورده بودن...دیگه کسی رو برام نذاشته بودن...فلیکس...خواهش میکنم...ازت خواهش میکنم تو بمون...بخدا من کار بدی نکردم...بخدا راست میگم...همش دروغ‌ـه...هر چی شنیدی دروغ‌ـه...من بزور اینجا طاقت آوردم...می‌دونم اشتباه کردم که بازم به این نقطه رسیدم...ولی می‌دونم تو با همه فرق داری...اینو از چشمات میخونم...حسی که بهم دادی خیلی آشنا بود...برای همینم راهت دادم...فلیکس توروخدا نذار ازم بگیرنت...توروخدا...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now