✨ part: 18 ✨

119 18 6
                                        

سلام سلام ✋

بعد از دو هفته‌ی طولانی و باسن پاره کن در خدمت شما هستیم با یه قسمت مفسدانه 🚶‍🚶

قرار نبود انقدر زود وا بدن ولی یهو نمی‌دونم چیشد چان کنترلش رو از دست داد🚶‍

این خدمت مخصوص اون جوجه‌ای‌‌ـه که هر بار درخواست فساد می‌داد 😂 

خوش بگذره عاسیسام...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

درحالی که عصبی پاهاش رو با سرعت و از روی تیک میکوبید روی زمین به روبرو خیره بود و در انتظار دوست پسر احمقش.

ناچی از سر بی‌حوصلگی گفت و از جاش بلند شد و شروع کرد به قدم رو رفتن وسط پذیرایی کوچیکشون.

اون لعنتی کجا بود؟ 

با صدای در، فوری سمت راهرو رفت و به پسر کوچیک‌تر که داشت کفش‌هاش رو درمی‌آورد نگاه کرد.

صورت خسته‌اش داشت مانع این میشد که بهش چیزی بگه ولی اونقدر عصبانی بود که نتونست جلوی خودش رو بگیره.

_فکر نمیکنی باید یه چیزی بهم بگی؟

مینهو با صورتی خنثی و خسته قد راست کرد و تو همون تاریکی راهرو به جیسونگ خیره شد.

_خسته‌ام...بعدا حرف می‌زنیم...

راه افتاد و داشت از کنار جیسونگ رد میشد که با گیر افتادن بازوش تو دست دوست پسرش متوقف شد و پلک‌های خسته‌اش رو روی هم گذاشت.

_باید بهم میگفتی...

_اون مردک اومد سراغت؟!

_الان تنها چیزی که برام مهمه اینه که تو چنین موضوع مهمی رو ازم مخفی کردی و تمام این مدت که اینو میدونستی منو فریب دادی...فقط می‌خوام بدونم چرا!

_ول کن...دارم بهت میگم خسته‌ام...نمیتونی درک کنی؟ الان وقت بحث کردن نیست...صحبت میکنیم...

مینهو دستش رو محکم از دست جیسونگ کشید و همزمان که بی‌حال زمزمه میکرد راه افتاد.

_همین الان وقتش‌ـه...

با داد جیسونگ پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و سر جاش متوقف شد.

نه...

الان که عصبانی بود واقعا وقتش نبود...

_عزیزم...من واقعا نمیخوام امشب راجع‌بهش حرف بزنیم...

_چرا؟...چون اون پدرم‌ـه؟...اتفاقا چون پدرم‌ـه باید بهم می‌گفتی...چون اون لعنتی پدر کوفتیم‌ـه باید بهم می‌گفتی...چرا میخواستی مشکلی که مال جفتمون‌ـه خودت تنهایی حل کنی؟ چرا هربار که یه اتفاقی میوفته باهام اینجوری رفتار میکنی؟ فکر می‌کنی من احمقم؟ نه لی مینهو...من نیازی به مراقبتت ندارم...من خودم از پس خودم برمیام...لازم نیست برام دل بسوزونی...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now