✨ part: 32 ✨

87 14 10
                                        

با ورود به اتاق با مینهویی مواجه شد که تو پذیرایی نشسته بود و بدون اینکه متوجهش بشه فقط دست‌هاش رو تو هم قفل کرده بود و به لب‌هاش تکیه داده بود و به روبرو خیره.

خواست بدون توجه از کنارش رد بشه که مینهو از فکر در اومد و فوری از جاش بلند شد.

مچ دستش رو گرفت و متوقفش کرد.

-میشه حرف بزنیم؟ 

-حرفی هم مونده؟ 

-خواهش میکنم...

التماس کرد و فقط به نیم رخ پسر بزرگ‌تر خیره موند.

باید هر طوری که شده گندی که زده بود رو جمع می‌کرد.

-بگو...می‌خوام برم آماده شم...باید برم جایی...

جیسونگ بعد از چشم غره‌ای گفت و فقط طلبکار برگشت سمتش و دست به سینه جلوش وایساد.

-قراره تا فردا اینجا وایسیم هم رو نگاه کنیم؟ 

جیسونگ عصبی غر زد و مینهو کلافه پیشانیش رو ماساژ داد.

-دوباره میرم باهاش حرف میزنم...

-که چی بشه؟

-برم ببینم تکلیفمون چیه...

-تکلیفِ چی دقیقا؟ اینکه اون الان طراحی کامل رو داره و ما هیچ جوره نمیتونیم اثباتش کنیم؟ اینکه بری پیشش فقط می‌ذاره در کونت؟ 

-درست صحبت کن...

-درست صحبت نکنم میخوای چیکار کنی؟ 

یهو مکالمه عادیشون به داد و بیداد تبدیل شد و حالا هردو با غضب در حالی که نفس نفس میزدن‌ به هم خیره بودن.

-واقعا این حد از وقیح بودن و طلبکار بودنت رو درک نمیکنم! قراره به این همه حق به جانب بودنت ادامه بدی؟

جیسونگ دوباره با داد ادامه داد و مینهو فقط دندون قروچه‌ای رفت.

-چیه نکنه انتظار داری طرفت رو بگیرم و لی‌لی به لالات بذارم؟ ها؟ نه دیگه از این خبرا نیست...من برای رسیدن به این نقطه خیلی چیزا رو از سر گذروندم و بخاطر خودخواهیِ توِ لعنتی الان کل زندگیم رو هواست.‌..میفهمی؟ میفهمی چی میگم یا نه؟ پس فقط بذار خودم گندی که زدی رو جمع کنم و بکش کنار...اوکی؟ اگه نمیتونی مفید باشی پس لااقل کاری نکن...

جیسونگ همچنان فریاد میزد و مینهو با مشت‌های گره شده نگاهش می‌کرد‌.

از جیسونگ عصبانی نبود...

ابدا...

از خودش عصبانی بود...

از چیزی که داشت اتفاق میوفتاد و از رابطه بینشون که داشت اینجوری خراب میشد.

الان هم انگار شبیه بچه‌هایی شده بود که تازه میخوان راه رفتن یاد بگیرن و طوری دست و پاش رو گم کرده بود که جز خشونت نمیتونست واکنشی نشون بده.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now