جیسونگ گفت و دوباره دراز کشید و بهش پشت کرد و پتو رو داد رو سرش.

فلیکس با لب‌های آویزون همون جا خیره بهش منتظر موند و وقتی دید انگار واقعا خبری نمیشه با ناراحتی از جاش بلند شد و رفت سمت تخت خودش.

فردا قطعا برای همشون روز سختی میشد.

حالا باید منتظر میموندن تا طلوع خورشید و ادامه قهرمانانه‌ی زندگی...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

صبح زود از خواب بیدار شد و آماده شدن جیسونگ رو تماشا کرد.

پسر بزرگ‌تر شبیه بچه‌هایی شده بود که انگار قرار بود بالاخره بعد از مدت‌ها کراشش رو ملاقات کنه! 

با استرس و وسواس مدام برای انتخاب لباس نظرش رو می‌پرسید. 

ذهن خودش هم درگیر تماس با آقای پارک بود و نمی‌دونست باید به جیسونگ چیزی بگه یا نه! 

پسر بزرگ‌تر بالاخره آماده شد و دوباره سراسیمه جلوش وایساد.

-خب...چطوره؟! 

-عالی...عالی‌ای جیسونگ...تو بدون اینا هم بهتر از همه‌ی آدمایی هستی که مینهو می‌تونه ملاقات کنه...اصلا تعجبم میاد داری راجع‌به این موضوع تردید می‌کنی! 

-فعلا که یه خبرای دیگه‌ست و از این چیزا حرفی نیست...مینهو مغرورتر از این حرفاست که بخواد عقب بکشه...همین که اومد جلو و باعث شروع رابطه‌امون شد خودش جای تعجب داره...من همیشه برام سوال بود که این آدم احمق چجوری تونست خودش رو راضی کنه که بیاد سمتم‌...حتی بعد از شناختنش پذیرش این قضیه برام سخت‌تر هم شد! 

جیسونگ گفت و دوباره مشغول مرتب کردن موهاش تو آینه شد.

چند دقیقه‌ای رو درگیر تماشای جیسونگ شد و وقتی بالاخره پسر بزرگ‌تر دل داد که بره اون هم از جاش بلند شد و تا دم در بدرقه‌اش کرد.

بعد از خروج جیسونگ همون پشت در موند و بهش تکیه داد و در سکوت به افکارش سر و سامون داد و بالاخره گوشیش رو از جیبش خارج کرد و شماره مرد پیر رو گرفت.

بعد از شنیدن صدای چندتا بوق بالاخره جواب داد و فلیکس با استرس نفس لرزونی کشید.

-آقای پارک؟! 

-بله آقای لی؟ 

-قبوله...قبول میکنم...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

نفس عمیقی کشید و روی پاهاش جلو عقب شد و نگاهش رو به اطراف پارکینگ داد.

یک ربع زودتر رسیده بود و الان داشت از سرما منجمد میشد.

تو دستاش ها کرد و از انتخاب لباسی که پوشید خودش رو لعنت کرد.

حتی گوشی نداشت که به دوست پسر مثلا سابق احمقش زنگ بزنه و حالا اینجوری شبیه بدبختا تو سرما سر صبح وایساده بود تو پارکینگ و با ذوق و امید به تک تک ماشین‌هایی که شبیه ماشینشون بود چشم می‌دوخت.

بالاخره یک دقیقه بعد از هشت سر و کله‌ی مینهو پیدا شد و درست جلوش وایساد و اون هم بلافاصله سوار شد.

فضای ماشین همون طور که میخواست گرم بود بخاطر همین فوری تو خودش جمع شد و دست‌های یخ کرده‌اش رو جلوی بخاری گرفت تا یکم گرم بشه.

-سلام...

-سلام...معذرت می‌خوام دیر کردم...

-نه دیر نکردی...خوبم...

مینهو از گوشه چشم نگاهش کرد و عصبی اخمی کرد.

دوباره که راه افتادن یهو دستش رو عقب برد و همون طور که حواسش به رانندگی بود نایلونی رو جلو کشید و گذاشت روی پای پسر بزرگ‌تر.

جیسونگ که همچنان معذب مشغول گرم کردن دست‌هاش بود متعجب اول نگاهی به نایلون و بعد به مینهو انداخت.

-چیه؟! 

-گوشی...

کوتاه جواب داد و جیسونگ فقط لب‌هاش رو به هم فشرد.

نمیدونست از این اتفاق چه برداشتی کنه ولی امیدوار بود اتفاق امیدوار کننده‌ای باشه! 

مشغول راست و ریست کردن گوشی شد و مینهو هم به رانندگی کردن ادامه داد.

بینشون مکالمه‌ای برقرار نشد و هیچ کدومشون هم تلاشی برای صحبت کردن نکردن.

بالاخره با توقف ماشین نگاه کوتاهی به هم انداختن و مینهو به حرف اومد.

-احتمالا امروز بیاد...

-واقعا؟! 

-اره شکایت اولیه به دستش رسیده...شک دارم ساکت بمونه...هر اتفاقی هم که افتاد خودتو نمیندازی جلو...بذار من حرف بزنم...اگه بخواد داستان درست کنه راحت‌ـه براش...

-یعنی چی که خودمو نندازم جلو؟! میخوای ساکت بشینم و بذارم هر چی دلش میخواد بگه و انجام بده؟! لطفا بیخیال شو و برو تو همون فاز به هیچ جات نبودن و فقط بذار با جریان پیش بریم...حوصله نقشه‌های بابابزرگانت رو ندارم...

جیسونگ تند گفت و از ماشین زد بیرون در رو به هم کوبید.

مینهو فقط از شدت صدای کوبیده شدن در، پلک‌هاش رو روی هم قرار داد و عصبی نفس کشید و در آخر قبل از پیاده شدن چند تا ضربه محکم با کف دست از حرص به فرمون زد و به پشت پسری که خیلی ازش دور شده بود نگاهی انداخت و بعد از دادن چند تا فحش زیر لبی خودش هم پیاده شد و پشتش پا تند کرد.

امروز روز گندکاری بود...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

بابت تاخیر واقعا معذرت میخوام.

یه آدم ابله برای چند روز وارد زندگیم شد و همون چند روز کافی بود تا گند بزنه به چند هفته‌ام -_- 

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now