✨ part: 33 ✨

Mulai dari awal
                                        

-نمیدونم...بذار بهش زنگ بزنم شاید جوابم رو داد...

با مشغول شدن شیوون با گوشیش هر دو در سکوت به هم خیره موندن تا ببینن چان جواب میده یا نه که با قیافه ناامید شیوون و چندین بار تلاش ناموفق بالاخره بیخیال شد و نگاه نگرانی به فلیکس انداخت.

-سر چی دعواتون شده؟ 

-هیچی...

فلیکس با ناامیدی گفت و نفس خسته‌ای کشید.

-جایی رو احتمال نمی‌دی که رفته باشه؟ 

-نه بخدا...من با چان نهایت تا کافه رفته باشم...خیلی پسر توداری‌ـه...کلا ادما رو خیلی به حریم شخصیش راه نمیده...

بعد از حرف شیوون فقط بینشون سکوت شد و بالاخره فلیکس از افکارش خارج شد و عقب کشید.

-پس میرم اطراف رو بگردم...ممنون...می‌بینمت...

-فلیکس...

-بله؟ 

با صدا شدنش توسط شیوون دوباره سمتش برگشت و به قیافه نگران مرد بزرگ‌تر خیره شد.

-باید راجع‌به چیزی باهات حرف بزنم...هر موقع وقتت آزاد بود بهم خبر بده...

-راجع‌به چی؟!

-الان نمیشه حرف زد...حالا بعدا سرت خلوت شد...

-باشه...

با تردید زمزمه کرد و دوباره خواست راه بیوفته که با حرف بعدی شیوون اخمی کرد.

-فقط...به چان چیزی نگو...می‌خوام خصوصی باشه...

شیوون تند تند گفت و روش رو برگردوند و رفت تو اتاقک.

با اخم سر جاش موند و افکار نامنظمش رو سر و سامون داد.

یعنی قرار بود چی بشنوه؟! 

نفس عمیقی کشید و پیشانیش رو ماساژ داد.

واقعا دیگه کشش یه داستان جدید رو نداشت، همین الان هم حس میکرد یهو خیلی زیادی پرت شده وسط زندگی بزرگسالی و نمیتونست شرایط رو هندل کنه.

داشت افکار مشوشش رو منظم میکرد که یهو یه جمله از وسط فریاد‌های مینهو خیلی بولد تو سرش تکرار شد.

-رودخونه هان!

زمزمه کرد و مردد چند قدم به جلو رفت.

یعنی میتونست اونجا باشه؟! 

به هر حال که انتخاب دیگه‌ای نداشت.

البته که قرار بود یه جست و جوی عظیم داشته باشه ولی به هر حال می‌ارزید، بهتر از یه جا موندن و استرس کشیدن بود.

با قدم‌های پر اشتیاقی راه افتاد تا خودش رو زودتر به مکان مورد نظر برسونه.

اونجا میشد گفت آخرین امیدش بود، وگرنه باید برمیگشت جاهای تکراری رو دوباره رصد می‌کرد.

بعد از یک ساعت تو ترافیک موندن و رسما رفتن به اون سر شهر بالاخره رسید به مقصد و شروع کرد با اضطراب اطراف رو گشتن.

یک ساعتی رو دور خودش چرخید و تقریبا ناامید شده بود که بالاخره تو تاریکی با دیدن قامت آشنای پسری با اون کاپشن پفکی از بغض نفس لرزونی کشید و سر جا خشکش زد.

اونجا بود...

در کمال ناباوری و کاملا ناامیدانه اونجا وایساده بود...

حتما جایی بود که همیشه با مینهو میومدن.

تنهایی وایساده بود و درحالی که دست‌هاش دور سیگاری ناامیدانه چسبیده بود به روبرو خیره بود و به نیستی نگاه می‌کرد.

اون قامت خسته پر از حسرت به نظر می‌رسید.

بخاطر سرمای شدید هوا تمام صورت و دست‌هاش لمس شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.

یه لحظه به این فکر کرد که باید بره جلو و در آغوش بگیردش ولی فقط سرجاش موند و گوشیش رو از جیبش کشید بیرون.

بخاطر دوندگی زیاد و عرق کردن حالا احساس میکرد جدی حالش خوب نیست ولی از کاری که میخواست انجام بده دست برنداشت.

تماس رو برقرار کرد و منتظر موند.

-مینهو؟ میتونی بیای رودخونه هان!

-پیداش کردی؟ اونجاست؟

مینهو با بغض زمزمه کرد.

-اهم...

-دارم میام...همون اطرافم...

پسر بزرگ‌تر گفت و بدون اینکه حتی از فلیکس بپرسه دقیقا کجان قطع کرد.

لبخندی زد و آب دماغش رو کشید بالا.

خب...

بقیه‌اش رو می‌سپرد به خودشون...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

سلوم!

لطفا اگه اتفاق جذاب و خنده داری دارین برای تعریف کردن برام بفرستین که تو داستان ازش استفاده کنم و شما هم نقشی تو داستان داشته باشین.

اینم یه قسمت ناراحت کننده از پسرام...

میگذره ولی سخت...

یه چند قسمت بدون طنزم داشته باشین تا ببینم چه در پیش داریم 😂❤

لی‌بوم خیلی دوستون داره بیریختای خوردنی 🐤

✨Crisis of twenty years ✨Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang