-چشم...

-عشق مامان...دوست دارم...

-منم دوست دارم...به بابا سلام برسون...

قبل از قطع کردن طبق عادت یه بوس گنده برای هم فرستادن و قطع کردن.

با لبخند غمگینی به صفحه گوشی خیره موند تا خاموش بشه.

نفس پر حسرتی کشید و نگاه نگرانش رو به جلو داد.

اگه فقط چان هم یه مادر مثل مادر خودش داشت خوب میشد.

لب‌هاش از بغض لرزید و با متوقف شدن اتوبوس فوری ازش پیاده شد.

با قدم‌های سریع خودش رو به کافه رسوند و سراسیمه وارد شد.

زیر نگاه‌های عجیب بقیه کل فضای تاریک کافه رو از نظر گذروند و وقتی به نتیجه‌ای نرسید سمت صندوق و دختر متعجب رفت.

-چان نیومد اینورا؟ 

-نه...حالت خوبه؟ دعواتون شده؟ 

-نه...خوبم...میشه اگه اومد اینوری بهم خبر بدی؟ 

-اره حتما...چی شده حالا؟ 

-هیچی...فقط یکم دپرس شده...نمی‌دونم کجا رفته...

-پیدا میشه...بچه که نیست...شاید میخواد تنها باشه یکم...همین جا وایسا الان برمیگردم...

نگاه دختر یه دور روش بالا و پایین شد و گفت و وارد رختکن شد و چند دقیقه‌ بعد با کاپشنی برگشت.

-بپوش...هوا سرد‌ـه لباسِ تو هم خیلی نازک‌ـه...خیلی رو به راه به نظر نمیرسی...

با نیشخند به کبودی‌های روی لب و گردنش اشاره کرد و فلیکس فقط خجالت زده کاپشن رو ازش قبول کرد و پوشید و با تشکر و بعدش هم خداحافظی کوتاهی از کافه زد بیرون. 

با عجله خودش رو به تعمیرگاه رسوند و با ندیدن کسی بیرون از تعمیرگاه سمت اتاقک رفت که یهو شیوون از در زد بیرون.

-اااا...سلام لی...اینجا چیکار میکنی؟ چان امروز نیومده...

-اصلا نیومد اینجا؟ حتی برای یه لحظه؟ یا بهت زنگ نزد؟ پیامی چیزی؟

-چیه؟ چرا انقدر سراسیمه و نگرانی؟ اتفاقی افتاده؟ 

-نه...یعنی...چیز شده! با چان بحثم شد قهر کرد نمی‌دونم کجا رفته...

بعد از حرفش شیوون با تاسف زد زیر خنده و دستی به صورتش کشید.

-یعنی تو باز ببین چی‌ای که چان با اون عظمت و تخس بودن ازت قهر می‌کنه سر به بیابون می‌ذاره...

-هیوووونگ...شوخی نکن...جدی‌ـه قضیه...ندیدیش؟ خبری چیزی؟

-نه بخدا...نیومد اصلا اینجا...

-نمیتونی حدودی حدس بزنی کجاها می‌تونه رفته باشه؟ من تا کافه هم رفتم ولی جای دیگه‌ای به ذهنم نرسید...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now