جیسونگ حق داشت...

واقعا حق داشت...

اون برعکس خودش که از یه خانواده معمولی بود از یه خانواده پولدار بیرون افتاده بود و بخاطر کنار هم بودن چه چیزهایی رو که از دست نداده بود...

و حالا درست تو اون نقطه که داشتن به روشنایی برمی‌گشتن خودش گند زده بود به همه چیز و با بچگانه‌ترین حالت ممکن فریب خورده بود و به بازی گرفته شده بود و حالا نتیجه شده بود این زندگی قمر در عقرب و رابطه‌ای که انگار روز به روز داشت بیشتر تو هوا معلق می‌شد.

-من می‌خوام درستش کنم...اما نمی‌دونم چجوری...توروخدا...می‌دونم نباید الان اینارو بگم‌...قبول دارم گند زدم...قبول دارم ریدم تو زندگیت...کاش...کاش اون روزی که دیدمت فقط خیلی عادی از کنارت رد میشدم و هیچ وقت قدم نحسم رو تو زندگیت نمیذاشتم...بخاطر من زندگیت به گوه کشیده شده و می‌دونم خودخواهی کردم که بدون مشورت باهات طرح کامل رو دو دستی خودم تحویلشون دادم اما بخدا دیوونه شده بودم...عقلمو از دست داده بودم...

با زجر و التماس فقط نالید و با حرف پسر بزرگ‌تر صداش قطع شد.

-حرف منم همینه لعنتی...چرا؟ چرا دقیقا هر بار اون کاری رو انجام میدی که از قبل بخاطرش بهت هشدار داده بودم؟ چرا هر بار یه اشتباهِ تکراری؟ حتما باید زندگیت رو به فنا می‌دادی تا بفهمی این کار اشتباهه؟! همیشه بهت میگفتم حتی میخوای آب بخوری و راجع‌بهش تردید داری باهام مشورت کن...هر تصمیمی که دوتامون رو درگیر می‌کنه قبلش باهام حرف بزنم...ولی تو چیکار کردی...هررررر بار هر فاکین بار تکرارش کردی و هر بار هم گند خورد تو همه چیز...میدونی مشکل چیه؟ مشکل اینه نپخته‌ای...خامی...هنوز بچه‌ای...زود بود برات اینهمه بزرگ شدن...میفهمی؟ ولی از الان به بعد دیگه نه...دیگه نمی‌ذارم...نمیخواد کاری بکنی...فقط عقب بکش...هم از این قضیه هم از زندگیم...بیا کات کنیم...من نمیتونم ادامه بدم...همه چیز تموم شد...تموم شده بدونش...

با حرف جیسونگ فقط یخ کرده و شوکه بدنش وا رفت و با دهن وا مونده به پشت پسری که ازش فاصله می‌گرفت و به سمت اتاق می‌رفت خیره شد.

چه اتفاقی افتاده بود؟ 

چرا به این نقطه رسیده بودن؟! 

بعد از چند دقیقه‌ی طولانی بالاخره با خروج جیسونگ از اتاق و حرکتش به سمت در مستاصل سمتش دوید و سریع مچ دستش رو گرفت.

-جیسونگ...دیوونه شدی؟! چطور میتونی چنین حرفایی بزنی؟ 

جیسونگ با صورت بی حس سمتش برگشت و خیلی آروم دستش رو جدا کرد.

-اینجوری برای هردومون بهتره...فلیکس قراره بیاد با چان...بهم پیام داده...میرم بیرون چیزی بخرم میام...بعد از خروجم از این در دیگه لازم نمی‌دونم این بحث رو ادامه بدم...پس فقط تا حل شدن این قضیه تحمل کن...بعدش راهمون از هم جداست...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now