مشغول ماساژ زیر شکمش شد که بعد از چند دقیقه فلیکس تو بغلش چرخید و سرش رو تکیه داد به شونه‌اش.

_نمیشه بریم بخوابیم؟

_چرا بیبی‌...الان میریم... 

بعد از شستن بدن‌هاشون آروم پسر کوچیک‌تر رو هدایت کرد سمت بیرون و از آویز کنار در حمام روبدوشامبرش رو گرفت و تنش کرد و برای خودش هم حوله‌ای برداشت و فوری بدنش رو خشک کرد و همون طور خیره به فلیکسی بود که خیلی مطیع سر جاش وایساده بود و گهگاهی با خواب آلودگی سرش به اطراف خم میشد در حالی که میتونست به جای اینجا وایسادن بره تو اتاق و رو تخت دراز بکشه.

تکخندی از حالت گیج دوست پسرش زد و حوله رو فوری دور کمرش پیچوند و با خروجش از حمام، فلیکس رو هم دنبال خودش کشید بیرون و سمت تخت برد.

فلیکس بلافاصله با رسیدن به تخت خزید روش و به شکم خوابید و ناله‌ای از درد کمرش کرد.

چان سمت آینه رفت و فوری سشوار رو از کمد بیرون کشید و مشغول خشک کردن موهاش شد و روتین پوستیش رو انجام داد و بعد از حدود ربع ساعت سمت پسر به خواب رفته‌ی روی تخت رفت و خواست بیدارش کنه که با دیدن صورتش که نیم‌رخش مشخص بود و با دهن باز به خواب رفته بود دلش نیومد و برای چند ثانیه همون جا ایستاد و نگاهش کرد.

طوری که لپش بخاطر تکیه به بالشتِ زیرش فشرده شده بود و لب‌هاش قلوه‌ای زده بود بیرون بشدت زیر اون نور کم، کیوت و خوردنی به نظر می‌رسید و به خودش حق میداد که شب طولانی و خسته کننده‌ای رو پشت سر گذاشته بودن.

مگه کسی میتونست کنار این پسر قرار بگیره و جور دیگه‌ای فکر کنه؟! 

از پیچیدن این افکار توی سرش اخمی کرد و یه لحظه به گذشته‌ای که این پسر داشت و دوست پسرهای قبلیش فکر کرد و احساس اینکه میخواد همشون رو بکشه بهش دست داد، بخاطر همین عصبی چنگی به موهاش زد و از اتاق بیرون رفت و برق‌های بیرون رو هم خاموش کرد و پارچ و لیوان آب رو آورد توی اتاق گذاشت چون طبق تجربه، چندباری که با این پسر کوچولو خوابیده بود خیلی سابقه داشت بخاطر تشنگی بیدارش کنه و نمی‌خواست انقدر تایمی که برای خوابیدن داره رو از دست بده چون دو ساعت دیگه باید می‌رفت دانشگاه و بعد سر کار و مطمئنا قرار بود دهنش سرویس بشه.

بعد از زیاد کردن گرمایش اتاق، سمت تخت رفت و آروم روش خرید و درست کنار فلیکس دراز کشید و یه دستش رو زیر سرش گذاشت و مشغول دید زدنش شد.

طوری که طره‌ موهای خیسش روی پیشانیش ریخته بودن و کلاه حوله‌ی بزرگ، سر کوچیکش رو تو خودش قایم کرده بود کیوت‌ترین صحنه‌ای بود که میتونست تماشا کنه.

چشم‌های خودش هم داشت خمار میشد که یهو با چشم‌های خمار پسر روبروش مواجه شد و برای چند ثانیه تو خلسه زمان و مکان به هم خیره شدن تا اینکه فلیکس شبیه یه بچه گربه‌ی لوس سمتش خزید و خودش رو تو بغلش جا داد و سرش رو روی سینه‌اش گذاشت و چان هم از خدا خواسته بغلش کرد و وقتی تو حالت راحتی قرار گرفت دوباره سرش سنگین شد و نمیدونست کی ولی خیلی زود به خواب رفت.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now