_نمیدونم...گند زدم...گند زدم...

با استرس به موهاش چنگ مینداخت و نمیتونست درست به جیسونگ نگاه کنه، درواقع اونقدر ازش خجالت می‌کشید که نمیدونست باید چیکار کنه.

_ولی تو گفته بودی فایل ناقص رو براشون بردی...

جیسونگ همچنان شوکه فقط با تن صدای پایین حرف میزد و حالا مینهو ترسیده وایساده بود سر جاش و نگاهش میکرد.

_بهم گفته بود همه کارا تموم شده...و میخواد قرارداد ببندیم...نمی‌دونم خر شدم چرا..‌.قرار بود بعد ملاقاتمون پولو بزنه‌...دیوونه شده بودم...فکر میکردم پول بیاد دستمون دیگه تموم‌ـه...

جیسونگ با حال بدی فقط به سمت عقب برگشت و نشست روی تخت و دستش رو حایل پیشانیش کرد و چند تا نفس عمیق کشید تا فقط خفه نشه.

_وای مینهو...وای...

زمزمه کرد و پسر کوچیک‌تر همزمان که پوست لبش رو میکند و به موهاش چنگ مینداخت خیره‌اش بود.

_تموم شد...گند خورد توش...کارمون تمومه...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

بدون اینکه برن اتاقِ خودش و یکم لباس برداره مستقیم رفتن سوییت چان و پسر بزرگ‌تر فقط با حال بدی که داشت رفت دوش بگیره و فلیکس وسط آشپزخونه وایساده بود و گیج داشت به این فکر می‌کرد که چی می‌تونه الان حال پسر بزرگ‌تر رو بهتر کنه‌.

سمت یخچال رفت و نگاهی به محتویات داخلش انداخت و یه ظرف کیمچی رو ازش کشید بیرون و دونه دونه کمدها رو به دنبال بسته نودل گشت و بالاخره بعد از پیدا کردنشون سمت سینک رفت و یه قابلمه رو پر آب کرد و گذاشت رو اجاق تا بجوشه.

چان بنظر خیلی ضعیف شده بود و هر چیز خوردنی‌ای که جلو دستش پیدا میشد رو برداشته بود رو میز گذاشته بود تا بزور به خورد پسر بزرگ‌تر بده و اصلا هم قرار نبود عقب بکشه‌.

با خروج چان از حمام سریع خودش رو به اتاق رسوند و دست پسر بزرگ‌تر رو که داشت شوکه نگاهش میکرد گرفت و کشوندش سمت آشپزخونه و بزور نشوندش سر میز.

_تو غذا بخور من موهاتو خشک می‌کنم...

اعلام کرد و مشغول چلوندن موهاش که حالا کمی بلند شده بودن با حوله شد و چان تکخندی از حرکاتش زد.

_گشنه‌ام نیست جوجه...

_حتی اگه گشنه‌ات نباشه باید بخوری...زوری‌ـه...

دوباره با لحن دستوری‌ای گفت و به خنده انداختش.

_پس اگه زوری‌ـه منم شرط دارم...

با حرف چان فقط بدنش رو خم کرد و از بغل به صورت پسر بزرگ‌تر که زیر حوله نصفه نیمه معلوم بود نگاه کرد.

_تو هم باید بخوری...از تنهایی غذا خوردن بدم میاد...

با حرف چان فقط خیلی جدی سر تکون دادن و دست از خشک کردن موهاش برداشت و رفت صندلیش رو کشید کنار چان و نشست کنارش و شروع کرد به ور رفتن با غذا و یه پودینگ قلمبه که حالا یکم داغ شده بود رو گرفت سمت پسر بزرگ‌تر.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now