بیرون از اتاقک با شیوونی مواجه شدن که تازه داشت نزدیک میشد.
_به به ببین کی اینجاست...
_سلام هیونگ...
_کجا بودی...نیستی چرا...
_چرا هستم...همین اطرافم...تو چطوری هیونگ...
_خوبم...میگم...چشه باز؟!
شیوون بهش نزدیک شد و به سمتش خم شد و زمزمه کرد.
فلیکس فقط سرش رو به دو طرف تکون داد و همون جا منتظر به پسر بزرگتر خیره موند.
شیوون هم حرفی نزد و بعد از چند ثانیه زیر نظر گرفتن پسر بزرگتر راهش رو گرفت و رفت و وارد اتاقک شد و حین دور شدن از پسر کوچیکتر خداحافظی کرد.
_میبینمت جوجه...
_منم...
فقط لبخند معذبی زد و تا وارد شدنش به اتاق با نگاه بدرقهاش کرد و دوباره نگاهش رو به پسر بزرگتر که دور خودش میچرخید داد و وقتی متوجه شد داره دنبال چی میگرده سمتش رفت و گوشیش رو از جیب پشت شلوارش در آورد و گرفت جلوش.
_من قرار نیست با پول خر بشم...
اینو همزمان که گوشی رو سمت چان میگرفت گفت و نگاه چان افتاد روش.
_درواقع یه ذره پول قانعم نمیکنه...من یا کل پولاشونو میخوام یا همهاشو...
با حرفش فقط چند ثانیه طول کشید که پسر بزرگتر بعد از یه مکث کوچولو تکخندی بزنه و دستش رو حایل پیشانیش بکنه و خسته به خندیدن ادامه بده.
واقعا این پسر یه چیز دیگه بود و نمیدونست باید چطوری باهاش رفتار کنه و هربار با این کارهاش باعث میشد فقط بیشتر از، از دست دادنش بترسه و جوشی شه.
راه افتادن از تعمیرگاه زدن بیرون.
چان جلوتر راه میرفت و فلیکس پشت سرش و وقتی دید قرار نیست از موضعش خارج شه یکم دوید و خودش رو به کنارش رسوند و سریع دستش رو گرفت.
نگاه تاریک پسر بزرگتر همراه با لبخند سرد روی لبش روش افتاد و فلیکس هم لبخند احمقانهای بهش زد.
_مهم اینه الان اینجاییم...قول میدم اومدن سراغم با هم براشون نقشه بکشیم...
با مسخرگی گفت و چان فقط همچنان به روبرو خیره موند.
_یااااا...یه چیزی بگو دیگهههههه...
از بازوش آویزون شد و همزمان که لُپش رو چسبونده بود به بازوش بهش خیره شد و نگاه چان برای یک لحظه افتاد روش و اینبار از دیدن این صحنه لبخند واقعیای زد و آروم دست آزادش رو بالا آورد و همون طور که دوباره حواسش رو به جلو داده بود لپ نرمش رو نوازش کرد.
_یااااا...من دارم انقدر سعی میکنم...نمیدونی چقدر سخته برام...
گفت و وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدن چان فقط با همون بغض تو نگاهش نشست و فلیکس روبروش وایساد.
فقط میتونست تو این لحظه بهش خیره بمونه و چیزی نگه...
خیلی سخت بود درک این قضیه و یه لحظه یاد خانواده خودش و احتمال فهمیدنشون افتاد و یه دور پنیک کرد.
آروم جلو رفت و سر پسر بزرگتر که به پایین خیره بود رو تو شکمش گرفت و بغلش کرد و چان هم از خدا خواسته سرش رو به بدنش تکیه داد و پلکهاش رو روی هم گذاشت.
خدایا این پسر آرامش محض بود...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
با شنیدن صدای صحبت کردن از داخل اتاقک قدمهاش آرومتر شد و وقتی رسید نزدیکتر آروم کنار پنجره کوچکش قرار گرفت و نگاهی به داخل انداخت و فوری دوباره قایم شد.
لبخندی از حالتشون زد و اومد بره که با شنیدن ناخودآگاه صحبتهاشون همون جا سر جاش مکث کرد و با ناراحتی به حرفهای چان گوش داد.
نفس عمیقی کشید و از یه جایی به بعد دیگه اعصابش نکشید و از تعمیرگاه زد بیرون.
وقتی به فاصله امنی از تعمیرگاه رسید فوری گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و بلافاصله شمارهای رو گرفت.
_سلام خوبی؟...تازه برگشتم تعمیرگاه...بهش گفته همه چیو...آره...بهتره ببینیش...
خیلی سریع مقصودش رو رسوند و به همون سرعتی که تماس رو وصل کرده بود قطعش کرد و گوشیش رو برگردوند سر جاش و با چشمهای تنگ شده سمت تعمیرگاه خیره شد و نفس عمیقی کشید.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
معذرت که کم بود ☹
چون مسافرت بودم یکم نوشتن برام سخت بود ولی تمام تلاشم رو کردم که روتین آپ کردن رو خراب نکنم و یه پارت کوچول موچول داشته باشیم ☺
لطفا خواهشا فالو کنیییییین
این عدد داره کم کم میره رومخم
KAMU SEDANG MEMBACA
✨Crisis of twenty years ✨
Fiksi Penggemar𓍯 #Crisis_of_twenty_years ─Couples: #Chanlix, #MinSung ─Genres: Comedy, Dram, Slice of life, Smut ─Author: #Boom 彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃 دورانی پر از شور و هیجان و رویا همراه با چاشنیِ طنزی تلخ... بخشی از زندگی که بعد از گذر ازش همیشه شبیه یک ر...
✨ part:28 ✨
Mulai dari awal
