✨ part:28 ✨

Mulai dari awal
                                        

بیرون از اتاقک با شیوونی مواجه شدن که تازه داشت نزدیک میشد.

_به به ببین کی اینجاست...

_سلام هیونگ...

_کجا بودی...نیستی چرا...

_چرا هستم...همین اطرافم...تو چطوری هیونگ...

_خوبم...میگم...چشه باز؟!

شیوون بهش نزدیک شد و به سمتش خم شد و زمزمه کرد.

فلیکس فقط سرش رو به دو طرف تکون داد و همون جا منتظر به پسر بزرگ‌تر خیره موند.

شیوون هم حرفی نزد و بعد از چند ثانیه زیر نظر گرفتن پسر بزرگ‌تر راهش رو گرفت و رفت و وارد اتاقک شد و حین دور شدن از پسر کوچیک‌تر خداحافظی کرد.

_میبینمت جوجه...

_منم...

فقط لبخند معذبی زد و تا وارد شدنش به اتاق با نگاه بدرقه‌اش کرد و دوباره نگاهش رو به پسر بزرگ‌تر که دور خودش میچرخید داد و وقتی متوجه شد داره دنبال چی میگرده سمتش رفت و گوشیش رو از جیب پشت شلوارش در آورد و گرفت جلوش.

_من قرار نیست با پول خر بشم...

اینو همزمان که گوشی رو سمت چان می‌گرفت گفت و نگاه چان افتاد روش.

_درواقع یه ذره پول قانعم نمیکنه...من یا کل پولاشونو می‌خوام یا همه‌اشو...

با حرفش فقط چند ثانیه طول کشید که پسر بزرگ‌تر بعد از یه مکث کوچولو تکخندی بزنه و دستش رو حایل پیشانیش بکنه و خسته به خندیدن ادامه بده.

واقعا این پسر یه چیز دیگه بود و نمیدونست باید چطوری باهاش رفتار کنه و هربار با این کارهاش باعث میشد فقط بیشتر از، از دست دادنش‌ بترسه و جوشی شه. 

راه افتادن از تعمیرگاه زدن بیرون.

چان جلوتر راه می‌رفت و فلیکس پشت سرش و وقتی دید قرار نیست از موضعش خارج شه یکم دوید و خودش رو به کنارش رسوند و سریع دستش رو گرفت.

نگاه تاریک پسر بزرگ‌تر همراه با لبخند سرد روی لبش روش افتاد و فلیکس هم لبخند احمقانه‌ای بهش زد.

_مهم اینه الان اینجاییم...قول میدم اومدن سراغم با هم براشون نقشه بکشیم...

با مسخرگی گفت و چان فقط همچنان به روبرو خیره موند.

_یااااا...یه چیزی بگو دیگهههههه...

از بازوش آویزون شد و همزمان که لُپش رو چسبونده بود به بازوش بهش خیره شد و نگاه چان برای یک لحظه افتاد روش و اینبار از دیدن این صحنه لبخند واقعی‌ای زد و آروم دست آزادش رو بالا آورد و همون طور که دوباره حواسش رو به جلو داده بود لپ نرمش رو نوازش کرد.

_یااااا...من دارم انقدر سعی می‌کنم...نمیدونی چقدر سخته برام...

گفت و وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدن چان فقط با همون بغض تو نگاهش نشست و فلیکس روبروش وایساد.

فقط می‌تونست تو این لحظه بهش خیره بمونه و چیزی نگه...

خیلی سخت بود درک این قضیه و یه لحظه یاد خانواده خودش و احتمال فهمیدنشون افتاد و یه دور پنیک کرد.

آروم جلو رفت و سر پسر بزرگ‌تر که به پایین خیره بود رو تو شکمش گرفت و بغلش کرد و چان هم از خدا خواسته سرش رو به بدنش تکیه داد و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت.

خدایا این پسر آرامش محض بود...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

با شنیدن صدای صحبت کردن از داخل اتاقک قدم‌هاش آروم‌تر شد و وقتی رسید نزدیک‌تر آروم کنار پنجره کوچکش قرار گرفت و نگاهی به داخل انداخت و فوری دوباره قایم شد.

لبخندی از حالتشون زد و اومد بره که با شنیدن ناخودآگاه صحبت‌هاشون همون جا سر جاش مکث کرد و با ناراحتی به حرف‌های چان گوش داد.

نفس عمیقی کشید و از یه جایی به بعد دیگه اعصابش نکشید و از تعمیرگاه زد بیرون.

وقتی به فاصله امنی از تعمیرگاه رسید فوری گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و بلافاصله شماره‌ای رو گرفت.

_سلام خوبی؟...تازه برگشتم تعمیرگاه...بهش گفته همه چیو...آره...بهتره ببینیش...

خیلی سریع مقصودش رو رسوند و به همون سرعتی که تماس رو وصل کرده بود قطعش کرد و گوشیش رو برگردوند سر جاش و با چشم‌های تنگ شده سمت تعمیرگاه خیره شد و نفس عمیقی کشید‌.

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

معذرت که کم بود ☹

چون مسافرت بودم یکم نوشتن برام سخت بود ولی تمام تلاشم رو کردم که روتین آپ کردن رو خراب نکنم و یه پارت کوچول موچول داشته باشیم ☺

لطفا خواهشا فالو کنیییییین
این عدد داره کم کم میره رومخم

✨Crisis of twenty years ✨Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang