فلیکس هم تو همون حالت شُل شده رو تخت موند و به سقف خیره شد.

با یادآوری نحوه بیدار شدنش تا اتفاق آخر، یهو شروع کرد تو تخت خر جفتک انداختن و فرو کردن صورتش تو بالشت.

_ایشششش...اینجوری بخواد پیش بره کارم تمومه...

زمزمه کرد و سریع روی تخت نشست و منتظر خروج پسر بزرگ‌تر موند.

با خروج چان از دستشویی از جاش بلند شد و سمت دستشویی رفت.

_برات مسواک خریدم...

چان اعلام کرد و همون طور که منتظر وسط اتاق وایساده بود تا فلیکس سمتش برگرده و با تعجب نگاهش کنه نیشخندی زد.

پسر کوچیک‌تر طبق پیش‌بینیش برگشت و متعجب نگاهش کرد.

_خودم داشتم...

_اینجا نداشتی که...اونم دیگه به دردت نمیخوره...

_چرا؟!

_چون از این به بعد اینجایی...امروز میریم وسایلتو میاریم بالا...

چان گفت و راهش رو کشید و رفت و فلیکس، شوکه ابرویی بالا انداخت و برگشت و تو آینه به خودش خیره شد.

_پشمام...

گفت و تکخندی زد.

تقریبا بعد از دو سال وارد یه رابطه شده بود که داشت زیادی جدی میشد و این یکم میترسوندش.‌..

چان زیادی زورگو بود و با توجه به شخصیت خودش مسلما به مشکل برمیخوردن.

_بیخیال...آدمش میکنم...

برای خودش زمزمه کرد و مسواک آبی رنگ رو که کنار مسواک درب و داغون چان که کل بِراشش از بس خورده شده بود پخش و پلا بود برداشت و تکخندی زد.

_بنظرم بیشتر به درد خودت میخوره خنگه...

داد زد ولی جوابی از چان نگرفت، قطعا صداش رو نشنیده بود.

با خنده سری تکون داد و مشغول مسواک زدن شد و برخلاف خواسته واقعیش برای نَشُستَن صورتش بخاطر چسبناک شدن و حس عجیب پوستش از آب دهن چان مجبور شد به صورتش آب بکشه و بالاخره از دستشویی زد بیرون.

از اتاق خارج شد و با صورت خیس و موهای چسبیده روی پیشونی، وسط پذیرایی کوچیک وایساد و به چانی که مشغول آماده کردن یه چیزی برای خوردن بود خیره شد.

_بشین...

با حرف چان نشست روی صندلی و به خوراکی‌های روی میز خیره شد.

_بخور...

چان هم نشست روبروش و اعلام کرد و هر دو شروع به خوردن کردن.

_یه چیز بگم باز وحشی نمیشی؟

گفت و به چشم‌های سوالی پسر بزرگ‌تر خیره شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now