چطور میتونست بیخیال این قضیه بشه؟ 

واقعا پسر بزرگ‌تر کنجکاوش می‌کرد و نمی‌تونست بهش فکر نکنه.

برگشت و به عقب، جایی که چان سرش تو گوشیش بود و دنبالش میومد نگاهی انداخت.

شروع کرد به عقب عقبکی راه رفتن و همزمان دید زدن پسر بزرگ‌تر.

چه چیز جالبی تو گوشیش بود که نمیتونست ازش دل بکنه؟ 

اخمی از روی کنجکاوی و حسادت کرد و یهو که به خودش اومد متوجه شد داره فکرهای بیخودی می‌کنه.

فوری چرخید و درحالی که به سرش ضربه میزد به خودش ناسزا میگفت و از اینکه داشت به سمت‌های دیگه‌ای منحرف میشد عصبانی بود.

نفس کلافه‌ای کشید و وقتی بالاخره به ایستگاه رسیدن بخاطر شلوغ بودن و نبودن جایی برای نشستن به ستون آفتاب‌گیر ایستگاه تکیه داد و با غمی که نمیدونست از کجاش‌ـه به اطراف و آدم‌ها خیره شد.

با قرار گرفتن چان با فاصله کمی ازش نگاه دوباره‌ای بهش انداخت و وقتی دید با همون شدت قبلی درحال تایپ کردن تو گوشی‌ـه و الان یه نیش باز هم بهش اضافه شده حسودانه ادایی در آورد و چشم غره‌ای براش رفت.

چرا اون هیچ وقت کسی رو نداشت که اینجوری با ریگ باز باهاش چت کنه؟! 

عصبی سرجاش وایساد و از گوشه چشم نگاهی به صفحه چت پسر بزرگ‌تر که مثلا حواسش نبود انداخت و وقتی دید چان براش سه تا قلب فرستاده عصبی نگاهش رو چرخوند.

داشت چیکار میکرد؟ 

با اون لاس میزد و قلبش رو برای کس دیگه‌ای می‌فرستاد؟! 

مشت‌هاش رو گره کرد و با حرص آب دهنش رو قورت داد.

البته که اینکارو می‌کرد...

چه طعمه‌ای راحت‌تر از لی فلیکس احمق که زود وا میداد و میذاشت بوسش کنه؟! 

با منتقل شدن نگاه همچنان خندان چان بهش و اتصال نگاه‌هاشون پسر بزرگ‌تر متعجب صفحه گوشیش رو خاموش کرد و به سمتش اومد.

_خوبی؟

_به تو ربطی داره؟! 

چان متعجب ابروهاش بالا پرید و خیره‌اش موند.

_باز چیشد فاز برداشتی؟! 

با نیشخند پرسید و جواب فلیکس هر دو تاشون رو شوکه کرد.

_برو از همونی که براش قلب میفرستی بپرس...

بلافاصله با بیرون اومدن این کلمات از بین لب‌هاش تو سرش بلند جیغ کشید و از داخل یکی شروع کرد به چنگ کشیدن به سر و صورتش و در واقعیت فقط مشت‌هاش رو محکم‌تر کرد و دندون رو دندون سابید.

چان اما با نیشخند بزرگ‌تری خیره‌اش موند و چشم‌هاش رو تنگ کرد.

_خب...میگی چیکار کنم؟ تو که داری میری اونجا...چون از من خواستی اینو بپذیرم که بتونی بدون من هر جایی بری باید بهت بگم که تو هم باید بپذیری که در نبودت واسه خودم دنبال سرگرمی باشم...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now