_بخدا خیلی ترسناک بنظر می‌رسید...تازه بهم چشمکم میزد...

همچنان با نیش باز تعریف میکرد و چان فقط با افسوس نگاهش می‌کرد.

با تموم شدن خنده‌ی پسر کوچیک‌تر ناامید حرکت کرد و فلیکس رو پشت‌سر گذاشت.

فلیکس هم پشت سرش راه افتاد.

_خوبی؟ 

بدنش رو کج کرد و از پایین به چان نگاه مظلومی انداخت.

_بنظر یه متجاوز می‌تونه چطور باشه؟ 

با حرفش خجالت زده دوباره صاف شد و لب پایینش رو گزید.

_معذرت می‌خوام...دیروز مزخرف میگفتم...

_آدم هر چی تو دهنش میاد قطعا قبلا بهش فکر کرده...همچین بیراه هم نگفته بودی...

بهش تیکه انداخت و فلیکس با ناراحتی لبش رو جلو داد.

_معذرت که خواستم...

_اگه همه چیز با معذرت خواهی حل میشد که سنگ رو سنگ بند نمیشد...جبران کن اگه خیلی ناراحتی...

فلیکس که میدونست هدف این مکالمه چیه اخمی کرد و با حرکت سریعی جلوی چان قرار گرفت.

_اگه منظورت امشب‌ـه که باید بگم سوجون صبح بهم پیام داد و منم قبول کردم...قرار شد ساعت پنج بیان دنبالم...برای جبران یکار دیگه میکنم که از دلت در بیارم...

چشمکی به پسر بزرگ‌تر زد و چان با حرص اخمی کرد.

واقعا دوست داشت کله‌ی فلیکس رو از جاش بکنه. 

_خب الان اومدی اینجا که چی؟ رو مغزم رژه بری؟ اعصابمو خورد کنی؟ ها؟

عصبانی گفت و با هر سوال به پسر کوچک‌تر نزدیک می‌شد، فلیکس هم با لبخند بدجنسی سرجاش وایساد و فقط خودش رو کمی جمع کرد.

_لی فلیکس...داری مسخره‌ام می‌کنی؟ 

_مسخره که نه...ولی وقتی اینجوری حرصت میدم حال میده...

_جدا؟! اونوقت جنابعالی دوست داری بفهمی منم چه کارایی واسه حال کردن بلدم؟ 

با لحن عجیبی تو صورتش زمزمه کرد و فلیکس فقط چند بار گیج پلک زد.

_اوکی...پس فعلا...فردا می‌بینمت...

گفت و سریع ازش فاصله گرفت و چندین قدم رو ازش فرار کرد.

_اونقدر از این بابت مطمئنم که قراره چند ساعت دیگه بخاطر گندی که میزنی مزاحمم بشی از روز تولد خودم مطمئن نیستم...

چان گفت و پشت سرش راه افتاد.

تا ایستگاه اتوبوس رو فلیکس جلو و چان پشت سرش با همون حالت قدم زدن و فلیکس داشت به اینکه آیا کارش درسته یا نه فکر می‌کرد و البته به راز بنگ چان!

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now