واه، شما هم دیدین چی شد؟ فیک شد ۱۰۰ کا.🥸
نظرتون چیه به این مناسبت کامنتا رو بیشتر کنید؟(اسمات داریم.👺)
_________________دو ماه بعد-
در حال خوندن کتاب جدیدش بود که صدای چرخش کلید توی قفل در رو شنید.
با شنیدن این صدا گوش هاش روی هوا سیخ ایستادند.
با درک اینکه جونگکوک برگشته، با ذوق کتابش رو کنار انداخت و بدو بدو از پله ها پایین دوید.
_گوکی~به جونگکوک که کیف باشگاهش رو روی زمین میذاشت لبخندی زد و به سمتش دوید.
وقتی بهش رسید، محکم بغلش کرد.
_دلم برات تنگ شده بود!جونگکوک لبخندی زد و رایحه ی کاراملِ پسر رو بو کشید.
بینی اش رو روی گردن پسر کشید و گفت:
_ولی من فقط یک ساعت بیشتر توی باشگاه موندم، بیبی._همونم خیلیه گوکی. این یعنی ۳۶۰۰ ثانیه بیشتر و بدونِ تو! این خیلی خیلی دیر گذشت.
_اوه؟ اینطوریه؟ حوصله ات سر رفت؟
_خیلی.
وقتی متوجه شد که تهیونگ قصد جدا شدن ازش رو نداره، دستش رو زیر باسنش برد و بلندش کرد.
با حلقه شدن پاهای پسر دور کمرش، محکم گرفتش و به سمت پله ها حرکت کرد.
بوسه ای روی موهاش گذاشت و بوی شامپوش رو از موهاش بو کشید.
_رفتی حموم؟_اوهوم.
_چطور دلت اومد بدون من بری؟
تهیونگ وقتی این رو شنید چشم چرخاند و آروم خندید.
_مثل منحرف ها رفتار نکن._هی! این کجاش منحرف بودنه؟ اینکه دلم میخواد خودم پسرمو بشورم یعنی منحرفم؟
_یاه! آره! داری مثل منحرفا حرف میزنی. ما نهایتش بعد سکس با هم حموم میریم! تو جوری حرف میزنی انگار من بدون تو نمیتونم خودمو بشورم.
_اصلاً هم مثل منحرفا حرف نزدم.
_زدی.
چشمی چرخاند و گفت:
_نزدم.همینطور که از پله ها بالا میرفتند گفت:
_زد..._باشه اصلاً. هر چی تو میگی.
گفت و چشم چرخاند.
_الان این مهم نیست._چی مهمه؟!
_اینکه چی باعث شده بیبیِ من امروز انقدر ذوق زده باشه.
تهیونگ همینطور که توی آغوش جونگکوک حمل میشد، نگاهی به محیط خونهشون انداخت و بعد با لبخند به جونگکوک لم داد.
_نمیدونم که._هیچی نشده؟
_اوهوم. هیچی نشده. من فقط دلم برات تنگ شده بود. دوست داشتم جونگوکی رو بغل کنم.
بعد از حرفش بیشتر از قبل به مرد چسبید.جونگکوک لبخندی به حرف پسر زد و به سمت اتاقشون حرکت کرد.
تقریباً یک ماهی میشد که به خونه ی جدیدشون اسباب کشی کرده بودن و همه چی براشون خیلی رویایی و شیرین پیش میرفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/349473438-288-k789514.jpg)
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...