part23

1.8K 237 130
                                    

با استرس دست جونگکوک رو توی دستش فشرد.

بعد از چند ثانیه گفت:
_پشیمون شدم اصلاً. خودت برو. من جلوی در منتظر می‌مونم تا برگردی.
بعد خواست دستش رو از توی دست جونگکوک در بیاره و بره یه گوشه بشینه، که درب خانه باز شد.
جونگکوک کمر تهیونگ رو بین دست هاش نگه داشت تا از فرار کردنش جلوگیری کنه، بعد به مادربزرگش که در رو باز کرده بود لبخند زد.
_سلام اوما.

_سلام پسر خوشگلم!
با لبخند گفت و بعد به تهیونگ که از استرس نزدیک بود پس بی‌افته نگاه کرد.
دوباره نگاهش رو به جونگکوک داد و گفت:
_پارتنرت اینه؟

تهیونگ با شنیدن این حرف دیگه مطمئن شد قرار نیست اون پیرزن ازش خوشش بیاد.
"پارتنرت اینه؟"
با فکر کردن دوباره به حرف اون زن پلک هاش رو بست و تو سرش از بدبختی ناله کرد.
واقعاً هیچ‌کدوم از اطرافیان جونگکوک قرار نبود ازش خوششون بیاد؟
تا خواست از بین دست های جونگکوک خارج بشه و پا به فرار بذاره، جونگکوک گفت:
_آره. خودشه.

زن لبخند بزرگی زد و تهیونگ رو در آغوش کشید.
_چقدر تو خوشگلی بچه.

"چی؟"
قرار نبود بهش تیکه بندازه؟
با چشم های گرد شده تو آغوش زن چلانده شد.
پیرزن، وقتی که حسابی پسر رو توی بغلش چلاند، بالاخره به ول کردنش راضی شد.
_اسمت چیه پسرم؟

_ت..تهیونگ.

_آیگو، آیگو. چرا خجالت می‌کشی؟
با خنده گفت، ولی وقتی دید قرار نیست از خجالتش کم بشه، گفت:
_خیلی خب. فعلاً برو داخل بشین تا بعدش حسابی از خجالتت در بیام.

بعد از اون به سمت جونگکوک رفت و در آغوش کشیدش.
ضربه ی محکمی به باسنش کوبید و گفت:
_یه وقت نگی یه مادربزرگ پیر بدبختی هم دارما. بشین دور از من واسه خودت حال کن.

_یاه! اوما. این چه حرفیه؟

پسر رو فاصله داد و گفت:
_مگه دروغ می‌گم؟

_البته که دروغ می‌گی.
بعد از مکثی که کرد، گفت:
_معذرت می‌خوام. خیلی وقتش رو نداشتم که بیام.

_آه از این سئول. بیا تو.
بعد به تهیونگ که هنوز اون‌جا ایستاده بود لبخند زد.

جونگکوک دوباره کمر تهیونگ رو گرفت و همراه باهاش روی مبل نشست.

زن با لبخند رو‌به‌روشون نشست.
به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
_چند سالته تهیونگ؟

_چند روز دیگه..۱۸ سالم می‌شه.

لونا_مادربزرگ جونگکوک_ ابرو بالا انداخت و با نیشخند گفت:
_اوه؟ پس باید به زودی منتظر هیتت باشیم؟

تهیونگ با حرفش سریع سرخ شد، ولی جونگکوک با کنجکاوی پرسید:
_هیت؟ هیت چیه؟

تا لونا دهن باز کرد تا چیزی بگه، تهیونگ گفت:
_هیچی نیست. مال داستاناست. اون مانهوایی که اون سری خوندیم رو یادته؟ مثل اونه. مامان‌بزرگت فکر کرده واقعیه.
بعد خیلی مصنوعی خندید.

cat boyWhere stories live. Discover now