کامنتا خیلی کمه متاسفانه.
هر چی واکنشا کمتر باشن، پارت ها هم دیرتر آپلود میشن.____________
بر خلاف همیشه که با ذوق و هیجان به سمت جونگکوک میدوید تا روزش رو براش تعریف کنه، این سری خیلی آروم به سمتش حرکت میکرد.
با نزدیک شدن به جونگکوک، کمی استرس گرفت؛ ولی بعد پوفی کشید و سعی کرد بی اهمیت باقی راه رو طی کنه.
با رسیدن به موتور، آروم گفت:
_س..سلام گوکی.جونگکوک با شنیدن صداش متعجب به سمتش برگشت.
تهیونگ همیشه از چند متر عقب تر با جیغ و داد به سمتش میدوید، ولی این سری حتی متوجه اومدنش هم نشده بود!خواست حرفی راجع به آروم بودنش بزنه، ولی با دیدن زخم روی صورتش، ساکت شد و به جاش با نگرانی پرسید:
_بیبی؟ این چیه رو صورتت؟_ز..زخمه.
به آرومی جای زخم رو نوازش کرد و گفت:
_میدونم زخمه. چی شده عزیزم؟_هی..هیچی نشده گوکی.
کمی بغض کرد و گفت:
_میشه بریم خونه؟_نمیشه. من باید بفهمم که چی باعث شده صورت تو زخم بشه و چشمای خوشگلت اینطوری اشکی بشن. چی شده کیوتی؟
با بغض گفت:
_از پله ها..افتادم. چیزی نشده._بیبی من هیچوقت برای افتادن اینطوری بغض نمیکنه.
نگاه دقیقی به ردّ زخم انداخت و گفت:
_این جای چنگه تهیونگ. با کسی دعوات شده؟_نه.
اخم کمرنگی کرد و دکمه ی آستین تهیونگ رو باز کرد و آستینش رو بالا داد.
با دیدن کبودی های روی دستش، اخمش تشدید شد.
لباسش رو بالا زد و با دیدن کبودی روی شکمش گفت:
_تهیونگ!؟ چی شده عزیزم؟ با کی دعوات شده؟با این حرف اشک های تهیونگ از چشم هاش جاری شدند. بدون هیچ حرفی جلو رفت و خودش رو توی بغل جونگکوک پرت کرد.
_هیونگی~.دست هاش رو دور تهیونگ پیچاند.
_جونم؟ کی اینکارو کرده باهات عزیزم؟ چرا بهم الکی گفتی؟ هوم؟تهیونگ فاصله گرفت و با چشم های اشکی به جونگکوک نگاه کرد.
_من..ترسیدم تو هم مثل مدیر منو دعوا کنی._مدیر دعوات کرد؟
_اوهوم.
_توضیح بده خوشگلم. من که نمیتونم همه چیز رو خودم بفهمم. بگو چی شده.
خواست دست هاش رو به چشمش بزنه و اشک هاش رو پاک کنه، که جونگکوک سریع مانع شد.
_دستت کثیفه بیبی. نزن به چشمت.
بعد دستمالی از توی جیبش در آورد و با اون شروع به پاک کردن اشک های تهیونگ کرد.
_تعریف کن._چند تا..دانش آموز سال بالایی...باهام دعوا کردن.
_چرا؟
_من...نمیدونم چرا. من فقط نشسته بودم روی نیمکت. بعد..بعد اونا اومدن گفتن که..باید پا شم. منم حرفی نزدم و پا شدم. ولی اونا یهو با من دعوا کردن. اونا ۳ نفر بودن هیونگی. یهو یکیشون شروع کرد به اذیت کردن من. بعد اون دوتا هم همینکارو کردن. منم خواستم برم، یهو کشیدن و منو زدن. من هیچ کاری نکرده بودم...
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...