امتحاناتم شروع شده، برای همین زودتر از همیشه آپلود کردم.
چون تا حدود ۲-۳ هفته قرار نیست چیزی آپلود کنم.
امیدوارم درک کنید!__________
با خستگی روی نیمکتی نشستند و ناله ای از روی خستگی سر دادند.
هانا سرش رو روی شانه ی تهیونگ گذاشت و گفت:
_خسته شدم~!تهیونگ اخم با نمکی کرد و گفت:
_تصیر خودته دیگه! هی من میگم بسه، تو هی میری یه جای دیگه!
لب هاش رو آویزان کرد و ادامه داد:
_مطمئنم پاهام از راه رفتن زیاد زخم شدن! به گوکی میگم دعوات کنه!_هی! حق نداری اون گوکی خرگوشه ات رو به جونم بندازی. تقصیر خودتم هست. برای یه بستنی، منو کشوندی اون سر شهر.
_خب من گفتم با تاکسی بریم. تو گفتی هوا هوای پیاده رویه! خسیس! خب میگفتی نمیخوام پول تاکسی بدم دیگه!
هانا با شنیدن این حرف، متعجب خندید.
_من هر چی هستم جز خسیس! الان هیچی بهت نمیگم، ولی مطمئن باش که سری بعد چنین حرفی بزنی، گازت میگیرم. مطمئن میشم اونقدر بد گاز بگیرم که دستات به خون بیافتن!_هی! بدجنس! گازم بگیری، منم گازت میگیرم. مطمئن باش که دندونای من خیلی تیز تر از مال تو ان.
بعد دندان هاش رو به رخ هانا کشید._امتحانم نکن تهیونگ. مطمئن باش دلت نمیخواد تیز بودنشون رو حس کنی.
_هر چی باشه به اندازه ی مال من نیست.
اخم کیوتی کرد و گفت:
_عه؟ بیا امتحان کنیم پس!
بعد سرش رو به بازوی تهیونگ نزدیک کرد و دندان هاش رو توی گوشتش فرو برد.تهیونگ که از حرکتِ یهویی هانا متعجب شده بود، جیغی از درد کشید، ولی کم نیاورد و اون هم بازوی هانا رو به دندان گرفت.
هانا خواست جیغ بزنه، ولی به یاد آورد که با جیغ زدن، دندان هاش از بازوی تهیونگ جدا میشه، پس فقط محکم تر گازش گرفت.
اشک توی چشم های جفتشون حلقه زده بود، ولی هیچکدوم دست از گاز گرفتن اون یکی برنمیداشتند.
تهیونگ با حس طعم خون، زیر دندون هاش، هانا رو هل داد تا ازش جدا بشه.
وقتی هانا به زمین افتاد، تهیونگ با نگرانی کنارش نشست.
_نونا، خوبی؟بی اهمیت نسبت به سوال تهیونگ، همونطور که چشم هاش اشکی بودند، با لحنی حق به جانب گفت:
_دیدی کم آوردی!با چشم های ریز شده پرسید:
_کجا کم آوردم؟_تو اول منو هل دادی! کم آوردی دیگه! من بیشتر دردت آوردم! طاقت تو کمتر بود!
_نه خیر. توی دهنم خون حس کردم. دلم نیومد بیشتر از این گازت بگیرم! گاز تو برام مثل نیش پشه بود.
با شنیدن جمله ی اولِ تهیونگ، متعجب نگاهی به بازوش انداخت.
با چشم های گرد شده به تهیونگ نگاه کرد و بعد لب هاش آویزان شدند.
_نگاه کن با پوست خوشگلم چی کار کردی! گربه ی وحشی! بیچاره کوکی!
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...