فراموش نکنید که کامنت بذارید!
_____________
آروم وارد اتاق تهیونگ شد.
با دیدنش که زیر پتو قایم شده و با شنیدن صدای هق هق هاش که نشان میداد مثل ابر بهار گریه میکنه، متعجب شد.
به آرومی کنار تختش نشست و پتو رو از سرش برداشت.
_ته ته؟ داری گریه میکنی؟تهیونگ با چشم های قرمزش به جونگکوک نگاه کرد.
دوباره پتو رو روی سرش کشید و با ولوم پایینی گفت:
_برو بیرون گوکی. لطفاً. اون..اون دختره داره گریه میکنه. باید بری پیشش. لطفاً برو.جونگکوک دوباره پتو رو از سرش پایین کشید.
_اول باید بفهمم تو چرا گریه میکنی، بعد به اونم میرسیم. چی شده؟_هی..هیچی نشده.
بعد با شدت بیشتری گریه کرد._خدای من! تهیونگ؟ اتفاقی افتاده؟ من کاری کردم؟ یاد خانواده ات افتادی؟ چی شده بیبی؟ میشه باهام حرف بزنی؟
تهیونگ سرش رو روی ران جونگکوک گذاشت و صورتش رو توی شکمش مخفی کرد.
بعد از چند ثانیه گریه کردن، بی توجه به سوالاتِ جونگکوک گفت:
_اون...اون دختره...دوست دخترته؟
وقتی این رو به زبان آورد، شدت گریه اش بیشتر شد.جونگکوک با شنیدن حرفش چشم هاش گرد شدند.
تازه دلیل گریه های تهیونگ رو فهمیده بود!متعجب و کمی خندان گفت:
_تو..برای همین گریه کردی؟ چون فکر کردی اون دوست دخترمه؟تهیونگ با شنیدن این حرف بازم هق هق های بلندش رو رها کرد.
جونگکوک لبش رو گاز گرفت تا به خاطر این موضوع خنده اش نگیره؛ اما نتونست کاری کنه و صدای خنده اش بلند شد.
تهیونگ سرش رو از شکم جونگکوک که به خاطر خندیدن تکان میخورد، فاصله داد.
_چ...چرا میخندی؟جونگکوک خنده اش تشدید شد.
با خنده بوسه ای روی گونه ی تهیونگ گذاشت و گفت:
_اون دوست دختر من نیست بیبی. اون حتی بخواد هم نمیتونه دوست دختر من باشه!تهیونگ متعجب روی تخت نشست و همینطور که سکسکه میکرد، اشک هاش رو پاک کرد.
_چرا..نمیتونه؟_چون که یک! من خودم یه بیبی کیوتِ دیگه رو دوست دارم! و دو! اون خواهرمه! چطوری میتونه دوست دخترم باشه آخه؟
تهیونگ سکسکه ی بلندی کرد و سریع دستش رو جلوی دهانش گرفت.
_خ..خواهر؟_اوهوم. اون خواهر کوچولوی منه. برای همین چنین رفتاری باهاش کردم. وگرنه هر کس دیگه ای بود عمراً چنین رفتاری میکردم.
_پس...پس چرا..بهش گفتی ه..هانی؟
جونگکوک بلند خندید.
_چون اسمش هاناست! از بچگی بهش میگم هانی. در ضمن حتی اگه اسمش هانا هم نبود موردی نداشت که بهش بگم هانی. به هر حال اون خواهر منه.
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...