part7

2.7K 362 144
                                    

با خستگی خودش رو کنار تهیونگ پرت کرد و کنارش نشست.
از باشگاه برگشته بودند و حالا بعد از دوش گرفتن، کنار هم‌ نشسته بودند.

جونگکوک تهیونگ رو هم مجبور به ورزش کرده بود و حسابی عرقِ گربه کوچولوش رو در آورده بود!
بماند که تهیونگ کلی غر زد و حتی باهاش قهر هم کرده بود!

نگاهی به تهیونگ کرد و با کمی تردید جلو رفت، سرش رو روی ران تهیونگ‌ گذاشت و دراز کشید.
تهیونگ کمی متعجب شد، ولی بعد دستش رو توی موهای نم دار جونگکوک فرو کرد و پرسید:
_خیلی خسته شدی هیونگی؟

جونگکوک سعی کرد خودش رو مظلوم کنه، برای همین لب و لوچه اش رو آویزان کرد و با لوسی گفت:
_اوهوم.

تهیونگ چشم چرخاند و با لحن طلبکاری پرسید:
_خب تو که خودت خسته می‌شی، چرا منو هم مجبور به ورزش می‌کنی آخه! هوم؟ جدیداً خیلی بدجنس شدی!

جونگکوک به آرومی خندید، ولی بعدش گفت:
_هیونگی ات خیلی خسته است، ته ته. کمکش می‌کنی خستگی اش در بره؟

_اوهوم. چی کار باید بکنم؟

_خب...اگه یه بوس گنده بهش بدی، خستگی اش کاملاً در می‌ره!

چشم هاش رو گرد کرد و گفت:
_کی این‌طوری خستگی اش در می‌ره آخه!؟

_خب همه یه ته ته گوگولی تو خونه‌شون ندارن که! اگه داشتن مثل من می‌شدن.

لب هاش رو غنچه کرد.
_اگه ته ته بوسِت کنه، باهاش فیلم می‌بینی؟

_البته که می‌بینم. حتی خودم می‌خواستم پیشنهاد بدم که ببینیم.

با کمی خجالت روی صورت جونگکوک که روی پاهاش خوابیده بود خم شد و به آرومی پیشانی اش رو بوسید.
با فاصله ای که ایجاد کرد، پرسید:
_خوبه؟

_خیلی شیرین بود ولی من که بوسه روی پیشونی نخواستم! یه بوس گنده روی لپم خواستم!

با چشم هایی که دوباره درشت شده بود، به آرومی روی صورتش خم شد و بوسه ی محکمی رو گونه اش گذاشت.
با خجالت عقب رفت و چشم هاش رو بست.
_این خوب بود؟

جونگکوک با خنده سرش رو از روی پاش برداشت و نشست.
لبخند دندان نمایی به چشم های بسته اش زد و محکم در آغوش کشیدش.
_انقدر کیوت نباش بچه.

تهیونگ چشم باز کرد و سرش رو به شانه ی جونگکوک تکیه داد.
_نگو دیگه~

جونگکوک با لبخند بوسه ای روی گونه اش گذاشت.
_خیلی بوس شیرینی بود. خستگی ام کامل در رفت. می‌خوای فیلم ببینیم؟

_اوهوم.

_خب پس بشین تا بیام.

بعد به اتاقش رفت تا لپ‌تاپش رو بیاره.

۱ ساعت از شروع شدن فیلمشون گذشته بود که جونگکوک فیلم رو استپ کرد و پرسید:
_گشنته تهیونگی؟
اما وقتی به سمتش برگشت، با تهیونگی مواجه شد که چشم هاش رو بسته بود و با لب های غنچه شده به خواب رفته بود.
لبخند خرگوشی ای به لبش اومد و به آرومی گونه ی تهیونگ رو نوازش کرد.
_مثل این‌که خیلی خسته شدی.
لپ‌تاپ رو خاموش کرد و دستش رو زیر زانو و کمر تهیونگ برد و براید استایل بلندش کرد.
به اتاق بردش و روی تخت گذاشتش.
با لبخند کنار تختش و روی زمین نشست و دستش رو توی موهای مجعدش فرو کرد.
_نمی‌تونم اجازه بدم که بخوابی تا صبح. شام نخوردی. نخوری از اینی که هستی هم لاغر تر می‌شی. واقعاً چنین چیزی رو نمی‌خوام! پوف! اما آخه خیلی خسته شدی!
لب هاش رو غنچه کرد و گفت:
_اشکالی نداره. یکم بخواب، بعد واسه شام بیدارت می‌کنم.
بعد به چهره ی آرامش بخشش نگاه کرد و چند مدتی رو بهش زل زد.
اون‌قدری بهش زل زد که زمان از دستش در رفت و همین‌طور که پایین تخت نشسته بود، سرش روی تخت افتاد و خوابش برد.

cat boyWhere stories live. Discover now