part2

3.8K 404 182
                                    

یک هفته ای گذشته بود که با پاچه گیری های مادرِ داهیون، بالاخره اسباب کشی رو انجام داده بودند و از خانه رفته بودند.
مبلمان و وسایل خانه رو کامل کرده بودند و حتی اتاق تهیونگ رو اون‌طور که دوست داشته بود، چیده بودند.

داهیون تهیونگ رو به زور به خرید برده بود و لباس هایی که حس می‌کرد دوست داره رو براش خریده بود و الان زندگی تهیونگ به طرز عجیبی داشت قشنگ پیش می‌رفت.
هنوز هم ازشون خجالت می‌کشید. به خصوص از جونگکوک و رفتار های مهربونش.
جونگکوک هنوز نمی‌دونست که تهیونگ هایبریده و علت کلاه پوشیدنش براش سوال بود، ولی ازش چیزی نمی‌پرسید، چون معتقد بود که مسائل شخصی دیگران به اون ربطی نداره.‌
تهیونگ هم می‌ترسید که کلاهش رو برداره.
می‌ترسید که جونگکوک هم مثل مادر داهیون باهاش بد بشه و بخواد اذیتش کنه یا حتی گوشش رو ببره!

دوست نداشت گوکیِ مهربونش باهاش بد بشه و اذیتش کنه. پس قصد نداشت کلاهش رو حالا حالاها در بیاره‌.‌

حالا بعد از تمام این اتفاق ها توی اتاقش نشسته بود و کتابی که جونگکوک به تازگی براش گرفته بود رو می‌خواند.
کلاهش رو در آورده بود و لباس راحت پوشیده بود که دمش آزادانه حرکت کنه، ولی یادش رفته بود که درب اتاقش رو قفل کنه!
انقدر غرق کتابش شده بود که حتی باز شدن در و ورود جونگکوک رو هم متوجّه نشده بود.
جونگکوک که متعجّب به تهیونگ خیره شده بود، بالاخره سکوت رو شکست و گفت:
_تو..تو..اون چیه روی سرت؟

تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک ترسید و تازه موقعیت رو درک کرد.
با ترس دستش رو روی گوشش گذاشت و با نگاه لرزانش به جونگکوک خیره شد.
_م..من...این...

خواست به سمت تهیونگ بیاد و گوش هاش رو لمس کنه تا متوجّه شه اونا واقعی ان یا نه، ولی تهیونگ با ترس و بغض عقب رفت و به جونگکوک خیره شد.
_اذ...اذیتم نکن. توروخدا. من...من خیلی می‌ترسم.

جونگکوک که حرف های تهیونگ رو نمی‌شنید، دستش رو به گوشش رساند و لمسش کرد.
کمی بهش فشار وارد کرد که تهیونگ زد زیر گریه.
_من...به خدا..من حیوون نیستم. لط..لطفاً اذیتم نکن.
و هق هق های مظلومش رو آزاد کرد.

جونگکوک با دیدن واکنشش ترسید و با نگرانی بغلش نشست.
اشک هاش رو پاک کرد و در آغوش کشیدش.
_من قرار نیست اذیتت کنم تهیونگ.

هنوز توی آغوشش می‌لرزید و ترس بدی رو احساس می‌کرد.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و موهاش رو نوازش کرد.
_قسم می‌خورم ته ته. قرار نیست آسیبی بهت بزنم.

_پس..پس چرا گوشمو فشار دادی؟ می‌خواستی ببری‌اش؟ خیلی زشته؟
و دوباره هق هق کرد.

_خدای من. چرا باید گوشِت رو ببرم؟ خیلی هم خوشگله. من فقط می‌خواستم مطمئن شم که واقعیه. ببخشید عزیزم.

cat boyWhere stories live. Discover now