کل محتوای کامنت های پارت قبل:
"آپلود کن دستم به شرتت" و یا "چرا پارت انقدر کوتاه بود؟😭😱" و یا حتی تهدید کردنِ باسن من و زنِ نداشته ام.ولی در واقع علت اینکه امروز آپلود کردم، به "✨️" دادنِ دهن من نبود. به خاطر تولد پیشی هیونگ آپلودش کردم.
خلاصه که سعی کنید لذت ببرید از پارت.
______________چند دقیقه ای میشد که جونگکوک رو سوار ماشینش کرده بود و به سمت اون کارخونه ی قدیمی حرکت میکرد.
بعد از اینکه خیابون فرعی رو پیچید، نیم نگاه کوچکی به جونگکوک که لب هاش رو با استرس گاز میگرفت انداخت و دوباره نگاهش رو به خیابون پیش روش داد.
_انقدر نگران نباش. الاناست که برسیم._مگه میتونم نباشم؟
_به این فکر کن که دوست نداری با این وضع ببینتت.
با انگشت هاش روی فرمان ماشین ضرب گرفت.
_شبیه جنازه ها شدی. دستت رو هم که اینطوری کردی.
بعد به دست جونگکوک اشاره کرد.جونگکوک نگاهش رو به باندِ قهوه ای شده -به خاطر خشک شدنِ خون- داد و گفت:
_چیز مهمی نیست._برای تو مهم نیست. برای تهیونگ مطمئنم که مهمه.
وقتی جونگکوک دستی به باند خونی شده اش کشید، نامجون گفت:
_نمیفهمم آخه. مگه بچه ای؟ داهیون گفت چطوری به اون آینه مشت زدی. ولی قطعاً این خونِ اون نیست. واقعاً نمیتونی ۲ دقیقه هیچ کاری نکنی؟_آه...بس کن لطفاً! دست خودم نبود.
_لابد دو روز دیگه دست خودت نیست و میگیری برادر دسته ی گل منو هم میزنی.
جونگکوک با شنیدن این حرف قیافه اش رو کج کرد و به سمت نامجون برگشت.
_داری از اینکه با تو اومدم پشیمونم میکنی!_خیلی خب! شوخی کردم. من فقط نگ...
_شوخی های مسخره نکن! حداقل در رابطه با تهیونگ نکن.
نامجون نفس عمیقی کشید و دوباره روی فرمان ضرب گرفت.
_گفتم که. فقط یه شوخی بود.
وقتی سکوت جونگکوک رو دید گفت:
_من فقط نگرانتم. هم نگران تو و هم نگران تهیونگ. مطمئنم با دیدن این قلبش میشکنه. به نظرم بهتره تمیزش کنی.نگاهش رو به دست خودش داد و نفس عمیقی کشید.
_با چی تمیزش کنم؟_فکر کنم توی داشبورد یه چیزایی باشه. اگه سوکجین برشون نداشته باشه.
جونگکوک داشبورد رو باز کرد و با دیدن بسته ی باندِ تمیز، ابرو بالا انداخت و برش داشت.
_نمیفهمم این چرا باید تو داشبوردت باشه.
گفت و بسته اش رو باز کرد._کار از محکم کاری عیب نمیکنه.
نگاهی به جونگکوک که داشت باند خونی شده رو باز میکرد انداخت و گفت:
_بغل در بطریِ آبه. برش دار و با اون تمیزش کن.
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...