کامنت ها خیلی کمن بچه ها...
____________
دو سه ساعتی از رفتن یونجون گذشته بود.
هانا و داهیون حالا خونه بودند و همگی کنار هم نشسته بودند و مشغول فیلم دیدن بودند.
همینطور که مشغول تماشای فیلم بودند، زنگ در به صدا در اومد.
جونگکوک با شنیدن صدای زنگ، ابرو بالا انداخت و فیلم رو استپ کرد.
تهیونگ رو از آغوشش خارج کرد و همینطور که به سمت در میرفت، لبخندی به لب های آویزانش زد.
در رو باز کرد و با دیدن پدر و مادرش پشت در، ابرو بالا انداخت.
_اوه! سلام.مادرش لبخند زد و در آغوش کشیدش.
_سلام عزیزم. خوبی؟_خوبم. چیزی شده؟
به آرومی جونگکوک رو از آغوشش خارج کرد.
_نه. اومدیم دنبال هانا._باید ببینید خودش میخواد بیاد یا نه.
پدرش به آرومی وارد خونه شد.
_باید بخواد.
نگاه منزجری به خانه انداخت و گفت:
_اینجا خیلی کوچیک نیست؟چشم چرخاند و با لحن کلافه ای گفت:
_نه، بابا. برای سه نفرمون کافیه. البته با هانا چهار نفر._منظورت از نفر سوم کیه؟
تهیونگ با شنیدن این حرف لب هاش رو درون دهانش کشید و سعی کرد خودش رو پنهان کنه.
از پدر و مادر جونگکوک میترسید!
اصلاً انتظار نداشت ملاقاتشون کنه.تا جونگکوک خواست حرفی بزنه، هانا با لحنی شاکی گفت:
_من نمیآم اونجا! خودتون تنها برگردید.
بعد با اخم بلند شد و خواست به سمت اتاق تهیونگ بره، که پدرش با لحنی جدی، جلوش رو گرفت:
_جئون هانا!زبانش رو به دیواره ی داخلی لپش فشرد و برگشت.
_بله!؟ دیگه چطوری میخوای تحقیرم کنی؟_بیا بشین. میخوایم با هم حرف بزنیم.
_حرفی ندارم بزنم.
_گفتم میخوایم حرف بزنیم! همین حالا بشین.
بعد با همسرش به سمت مبل ها رفتند تا بشینند.
وقتی که نشستند، تازه نگاهشون به تهیونگ افتاد.
مادرش نگاه دقیقی به تهیونگ انداخت و گفت:
_این هایبرید اینجا چی کار میکنه؟جونگکوک نفس عمیقی کشید و به تهیونگ که از استرس میلرزید نگاه کرد.
بی توجه به حرف مادرش، کنار تهیونگ نشست و به آرومی نوازشش کرد.
_آروم باش بیبی. میخوای بری تو اتاقت؟لب هاش رو آویزان کرد و آروم گفت:
_اذیتم میکنن؟بوسه ی آرومی روی گوشش گذاشت و زمزمه کرد:
_نه. بخوان هم من نمیذارم. ولی ممکنه که با حرفهاشون دلت رو بشکنن. این لطف رو در حقم میکنی؟ دوست ندارم ناراحت بشی.به آرومی سر تکان داد و بعد از اینکه خیلی آروم گونه ی جونگکوک رو بوسید، بلند شد و با عجله به اتاقش رفت.
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...