فصل دوم - قسمت دوم

127 52 64
                                    

وارد شرکت شد و با دیدن هرج و مرج، به منشی گفت:"چی شده؟"

دختر کلافه و ناراحت گفت:"دیگه رسما شرکت رو فروختن و احتمالا خیلی هامون بیکار میشیم. گفتن نصف امروز بریم دفتر مرکزی، نصف فردا. همه مدارک رو هم باید با خودمون ببریم و به مدیر اونجا تحویل بدیم. اینجا رو قراره بازسازی کنن."

آهی کشید و سمت اتاق مشترکش با همکاراش رفت. اونا شرایط بهتری داشتن، حقوق بالاتر، مدرک دانشگاهی، خیلی چیزایی که بکهیون نداشت. اگر قرار بود یکی از شرکت اخراج بشه، صد در صد بکهیون بود. با این پرونده داغون، مگه ممکن بود نگهش دارن؟ اونم تو کشوری که مدرک حرف اول رو میزد!
با خستگی و ضعف، وسایل هاش رو توی جعبه هایی که گذاشته بودن، جا داد و رو به همکارش گفت:"ما امروز باید بریم یا فردا؟ کی بهمون جواب میدن؟"

همکارش گفت:"امروز. تا یه ساعت دیگه ماشین میفرستن. فکر نکنم این ادغام برامون بد بشه!"

و پوشه ای رو توی جعبه ش گذاشت و گفت:"کار من که تموم شد. امیدوارم افزایش حقوق هم داشته باشیم."
بکهیون آروم گفت:"اگر اخراج نشم، افزایش حقوق نمیخوام."

همکارش خندید و گفت:"آره. حق داری نگران باشی. کسی با دیپلم نیرو استخدام نمیکنه. کاش تو این سالها، مجازی درس میخوندی."

بکهیون تلخندی زد و روی صندلیش نشست. خسته تر از اونی بود که بخواد چونه بزنه.

💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟

ساختمون شرکت اصلی، خیلی بزرگ و تمیز بود. شاید اگر بکهیون درسش رو تموم میکرد، تو همچین کمپانی مشغول به کار میشد. آهی کشید و منتظر موند تا صداش کنن. همکاراش، هر کی داخل اتاق میرفت، با لبخند بود و وقتی بیرون میومد، چهره افتاده و ناراحتی داشت. اگر اونها با مدرک کارشناسی و ارشد، همچین حالی داشتن، پس بکهیون قرار نبود شرایط بهتری داشته باشه.
منشی بهش گفت:"شما نفر بعدی هستید آقای بیون."

بکهیون لبخندی زد و گفت:"میتونم یکم آب بخورم؟"

منشی به دستگاه اشاره کرد و گفت:"بفرمایید."

به زور از جاش بلند شد و سمت دستگاه رفت. لیوان یکبار مصرف رو برداشت و داخلش آب ریخت و خورد. احساس ضعف و سرگیجه داشت و استرس حالش رو بدتر کرده بود. روی صندلی نشست و با بیرون اومدن همکارش، بهش نگاه کرد. خیلی عصبی بود. ترجیح داد سرش رو پایین بندازه و چیزی نپرسه. منشی گفت:"بفرمایید داخل آقای بیون."

بکهیون تعظیم کوتاهی کرد و جلوی در رفت. تقه ای به در زد و وارد شد. مدیر پشت میز، سن کمی داشت، سرش پایین بود ولی میتونست حس کنه که کم سنه. آروم گفت:"بیون بکهیون هستم."

مدیر بهش اشاره کرد که بشینه و بعد، سرش رو بالا آورد و با دیدن بکهیون، گفت:"تو؟"

بکهیون بهش نگاه کرد و چانیول گفت:"دیشب، شیرت رو ازت گرفتم."

You Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang