فصل دوم- قسمت اول

159 59 65
                                    

از پله های اتوبوس پایین اومد. ساعت 8:30 رو نشون میداد. واقعا روز خسته کننده ای داشت و این براش آزار دهنده بود. میدونست با این حقوقی که بهش میدن، آخر ماه، مثل تمام این سالها، هشتش گرو نهشه، ولی با این حال، تنها جایی بود که تونست کار پیدا کنه.

میدونست که با این شرایطی که کار میکنه، حداقل باید دو برابر این مبلغ رو بگیره، ولی چاره ای نداشت. هیچ جا، بهش کار نمیدادن چون مدرک نداشت.
پله های طولانی که به خونه ش میرسید رو، یکی یکی بالا رفت و وقتی به ساختمون کهنه رسید، نفس عمیقی کشید. در رو باز کرد و از راه پله آهنی بالا رفت. نیاز داشت دوش بگیره و استراحت کنه. به پشت بام ساختمان کهنه که رسید، سمت خونه ش حرکت کرد. حداقل اینجا کسی نزدیکش نبود که اذیتش کنه. در رو باز کرد و داخل شد. کفشش رو درآورد و داخل خونه کوچکش شد. کیف چرم کهنه و قدیمیش رو روی زمین گذاشت و سمت جا رختی رفت و کتش رو درآورد. با شنیدن صدای زنگ گوشیش، گوشیش رو از جیب شلوارش درآورد و با دیدن اسم مامانش لبخند زد و سریع جواب داد:"سلام مامان."

-:"سلام بکهیون. رسیدی خونه؟"

-:"آره. همین الان رسیدم و کتم رو آویزون کردم. الان هم میخواستم برای خودم یه چای سبز درست کنم."

و سمت آشپزخونه رفت و کتری برقی رو روشن کرد. مامانش گفت:"غذا داری؟"

-:"آره. هنوز از هفته پیش کلی غذا مونده برام."

-:"بکهیون، برنمیگردی خونه؟"

سکوت کرد. قلبش درد گرفت. چطور میتونست برگرده خونه؟ گفت:"نه مامان. نمیتونم برگردم."

-:"چرا؟"

-:"من میخواستم باعث سربلندی شما بشم و الان، باعث ننگ شمام. نمیتونم برگردم خونه و ببینم چه بلایی سر شما آوردم."

-:"این چه حرفیه میزنی پسرم؟"

-:"مامان، من عاشق اینم که تو خونه ای باشم که تو و بابا و هیونگ، زندگی میکنید. ولی وقتی یادم میاد، 10 سال پیش با زندگیتون چکار کردم، نمیتونم! هیونگ بخاطر من نتونست ازدواج کنه، بابا بخاطر من شغلش رو عوض کرد. تو بخاطر من، خونه ای که عاشقش بودی رو عوض کردی! من چطور میتونم وقتی مقصر همه اینهام، خودم رو ببخشم."

-:"بکهیون، من خوشحالم که تو از اون عوضی جدا شدی. یکسال زمان کمی نبود... تو هر روز آب میشدی و نمیذاشتی کمکت کنیم. من خوشحالم که همه چی تموم شد. ما یه خانواده ایم. اگر برای برادرت، این اتفاق میفتاد، میذاشتی تنها زندگی کنه؟"

بکهیون سکوت کرد و مادرش گفت:"تو باعث افتخار مایی. تو انقدر قوی بودی که یه رابطه رو تموم کردی و سرپا وایستادی. تو رو با پول و مقام نتونستن بخرن. تو فوق العاده ای بکهیون."

بکهیون لبخندی زد و گفت:"دلم براتون تنگ شده. میدونم 3 روز شده که ندیدمتون، ولی دلم تنگ شده."

You Where stories live. Discover now