از حمام بیرون اومدم و حوله تنپوش رو دور بدنم تنگتر کردم. تهپیونگ رو صدا کردم و جواب داد:«آشپزخونه م بکهیون.»
سمت آشپزخونه رفتم و با دیدنم لبخند زد و گفت:«آبمیوه میخوری؟ تازه شیرموز درست کردم.»
-:«ممنون میشم.»
برام توی لیوان آبمیوه ریخت و روی صندلی اپن نشستم و تا خواستم چیزی بگم، تلفنش زنگ خورد. جواب داد:«بله بابا؟ آره؟ چطور؟ ... باشه. ممنون که گفتی.»
و قطع کرد. بهم نگاه کرد و گفت:«شدیم صدر اخبار.»
و گوشیش رو داد دستم و به اخبار نگاه کردم. حس کردم یه سطل آب یخ روم ریختن. تنها حسنی که داشت این بود که چهره من رو تار کرده بودن. ولی کل دانشگاه من رو میشناختن. ته پیونگ گفت:«خبرنگارا اینجان. تو ساختمون. فکر کنم نتونم امشب برت گردونم. اشکال نداره؟»
-:«اینطوری، خبرها بیشتر نمیشن؟»
-:«نترس. بابا گفت حواسش به خبرا هست. بیا بریم هال، اخبار رو ببینیم.»
-:«میرم گوشیم رو بیارم.»
-:«گوشیت اینجاست. آوردم.»
و گوشیم رو داد دستم. آبمیوه ها رو برداشت و سمت هال رفتیم. نشستیم و تلویزیون رو روشن کرد. پدرش توی اخبار بود:«من مدتهای زیادی هست که برای حقوق همجنسگراها فعالیت کردم. نه تنها پسر من، افراد زیادی هم هستن که چنین تمایلاتی دارن و به جای طرد شدن از جامعه، باید بتونن به راحتی زندگی کنن. مثل خیلی از کشورهای دیگه، باید بتونن رسمی ازدواج کنن و حتی فرزندی به سرپرستی بگیرن. چرا باید ما جلوشون رو برای شاد بودن بگیریم. من از پسرم حمایت کردم، دوست پسرش رو هم دیدم و از اون هم حمایت میکنم. بهشون گفتم بدون توجه به من، قرار بذارن و شاد باشن. من به حد کفایت زندگی کردم و به مردم خدمت کردم. ولی اگر مردم کشورم، من رو نخوان، برای شادی فرزندم، از همه سمت های سیاسیم، کناره گیری میکنم.»
خبرنگاری پرسید:«یعنی شما هیچ مشکلی با اینکه فرزندتون عادی نیست ندارید؟»
-:«عادی بودن یعنی چی؟ این سوال مهمتریه. به عنوان یک پدر، و کسی که سالها راجب تمایلات جنسی تحقیق کردم، به نظرم پسرم کاملا عادیه. سالمه، باهوشه، با تمام هم نسلهاش درس میخونه، بدون کمک من، کار میکنه و درآمد داره، دوست داره با کسی که عاشقش شده، ازدواج کنه. تنها تفاوتش با خیلی ها اینه که عاشق یک پسر شده!»
-:«یعنی میخوان با هم ازدواج کنن؟»
-:«پسر من سالهاست که راجب تمایلاتش میدونه. و همه تازه فهمیدن. چرا؟ چون اون نمیتونه عشقش رو به دوست پسرش مخفی کنه. من مطمئنم تهپیونگ، عاشق اون پسره و میخواد باهاش ازدواج کنه. اگر اینجا نشه، کشور دیگه ای اینکار رو انجام میده. ولی راجب تصمیم دوست پسرش در خصوص ازدواج، مطمئن نیستم. اون یک پسر ساده و معمولیه. مطمئنم با پخش این اخبار، خیلی آسیب میبینه. اون یکی از بهترین جوونهاییه که من تو سالهای اخیر دیدم. لطفا به اون پسر، آسیبی نرسونید.»
YOU ARE READING
You
Fanfictionخیلی ها تو زندگیشون، با اولین عشقشون ازدواج کردن ... یا شاید خاطرات خوشی رو از اولین عشقشون داشتن، ولی برای من، عشق اول فقط و فقط درد بود و خاطرات تلخ ... خاطراتی که توی تمام این ۱۰ سال آرزو میکردم یادم بره ولی نمیرفت ... من فقط میخواستم زندگی کنم،...