فصل اول- قسمت اول

254 57 165
                                    

توضیحات: فصل اول این فیکشن، تماما خاطرات بکهیونه و از زبان خودش. فصل اول، یه فصل کوتاه چند پارتیه. از فصل دوم، نگارش داستان کاملا متفاوت میشه.

🌕🌔🌓🌒🌑🌘🌗🌖🌕

من فقط ۲۱ سالم بود وقتی برای اولین بار دیدمش. «لی ته پیونگ»، اینطوری صداش میکردن. سال بالایی من توی دانشگاه بود، مثل من رشته مدیریت تجاری می‌خوند. اولش، فقط با چشم تحسین نگاهش میکردم. اون یه بچه پولدار بود و پدرش یکی از سیاستمدارهای کره، ولی با همه گرم و صمیمی برخورد می‌کرد.

وقتی اولین بار دیدمش، نمیتونستم باور کنم اون یه بچه پولداره. توی سوپرمارکت نزدیک دانشگاه بودم و دیدم کیفم رو جا گذاشتم. خیلی گشنه بودم و یه نودل خورده بودم و الان پول نداشتم که حساب کنم. به پسر فروشنده گفتم میشه کارتم رو نگهداره تا پول بیارم ولی اون قبول نکرد. یه پسر، دو بسته کیمباب مثلثی رو روی پیشخوان گذاشت و گفت:«پول نودل رو هم من حساب میکنم.»

متعجب بهش نگاه کردم و گفت:«تو دانشگاه دیدمت. بعدا میتونی حساب کنی!»

و لبخندی زد و رفت. دنبالش رفتم و گفتم:«ببخشید، من شما رو نمیشناسم.»

سمتم برگشت و گفت:«لی ته‌پیونگ. سال آخرم. پیش استاد چویی دیدمت. شاگرد ممتاز، بیون بکهیون.»

متعجب نگاهش کردم و گفت:«حافظه خوبی دارم. بعدا می‌بینمت بکهیون.»

من فقط تونستم چند بار پشت سر هم بهش تعظیم کنم و اجازه بدم بره.

وقتی رسیدم دانشگاه، سریع از دوستم راجبش پرسیدم و تمام اون مدت، فقط و فقط میدونستم دهن باز شده م رو بسته نگهدارم. چطوری یکی از اون قشر، میتونست انقدر مهربون و خوب باشه؟

و از اون روز، لی ته‌پیونگ شد الگوی من ... رول مدل ... سعی میکردم زیر نظرش بگیرم و مثل اون رفتار کنم ... یه مرد واقعی، یه انسان واقعی.

ولی هنوز ترم تموم نشده بود، حس کردم که بهش علاقه مند شدم. همیشه جلو چشمم بود، و وقتی واقعا میدیدمش، ضربان قلبم رو حس میکردم. سرخ شدن گونه هام، عصبی رفتار کردنام و خجالتی شدنم، جلوی ارشد ته‌یپونگ!

خنده دار بود ولی یه روز، وقتی من رو دید، گفت:«بکهیون، میتونم باهات شخصی صحبت کنم؟»

وسط راهرو دانشگاه بودیم و من هول شدم و با تته پته گفتم:«ب.. بله ... سو... سونبه.»

خندید و موهام رو بهم ریخت و گفت:«کیوت.»

و بعد گفت:«دنبالم بیا.»

و با هم سمت خروجی دانشگاه رفتیم. آروم گفتم:«بب.. ببخشید ... می... پرسم ... فقط ... ک ... کجا میریم؟»

خندید و گفت:«میریم ناهار بخوریم. فکر نکنم ناهار خورده باشی.»

ایستادم و با تعجب و دهن باز بهش نگاه کردم و اون با لبخند سمتم اومد و تو گوشم گفت:«دهنت رو ببند بکهیون... یه موقع تو دهنت مگس می‌ره، یا شایدم چیزای دیگه!»

You Where stories live. Discover now